اسکارلت3

اسکارلت فریاد زد:دارم می آیم بالا."

در همان لحظه رت داد زد:"راه بیوفتید."

قایق ناگهان حرکت کرد و جریان آب بر سرعت آن افزود.اسکارلت نتوانست تعادل خود را حفظ کند و از نردبام کوچک سقوط کرد و روی کف اتاقک افتاد."لعتی، رت باتلر،داشت گردنم می شکست."

"چیزی نیست.همانجا بمان.الان می آیم پایین."

دستش را به لبهً نیمکت گرفت و خود را بالا کشید.رت هم وارد شد سرش به سقف اتاقک می رسید.اسکارلت به او خیره شد.

"مخصوصا کردی."

رت گقت:"چه کردم؟"و یکی از آن لبخد های همیشگی خود را تحویل داد."آها! خوب باید از جریان باد استفاده کنیم،آب رودخانه هم که تنده.پس به زودی به چارلزتون می رسیم."روی نیمکت مقابل اسکارلت نشست و تکیه داد، مثل گربه خودش را جمع کرده  و بُراق شده بود."اگر سیگار بکشم اعتراض نمی کنی؟

" البته که می کنم، خیلی هم اعتراض می کنم.چرا باید اینجا توی تاریکی بنشینم؟می خواهم بروم طبقهً بالا، توی آفتاب."

رت حرفش را اصلاح کرد:"طبقهً بالا نه،بالا.این قایق خیلی کوچک است،طبقه بالا نداره."

"من ناله نمی کنم، اخم هم نمی کنم و متشکر می شوم با من مثل بچه ها صحبت نکنی."

وقتی رت با او اینطور رفتار می کرد به سختی ناراحت می شد." آنهایی که بار کردی چه بود؟

" آنها، عزیزم،مایه رستگاری چارلزتون و گذرنامه من برای برگشتن به آغوش مردم است.فسفات. ده ها معدن فسفات در حاشیه رودخانه وجود دارد."

سیگار برگش را روشن کرد و دودش را بیرون داد.دود سیگار از سوراخ بالای اتاقک خارج می شد."می بینم چشم هات برق می زند، اسکارلت.البته مثل معدن طلا نیست نمی توانی از فسفات سکه یا دستبند درست کنی.اما از آنها بهترین کود جهان درست می شود، با شستن و بعضی از کارهای شیمیایی.هرچقدر که بتوانیم استخراج کنیم، مشتری دارد."

"پس حالا بیشتر از گذشته پول در می آوری."

" بله، همین طور است ولی مهم تر اینکه چارلزتون به من احترام می گذارد.حالا من پول زیادی می توانم خرج کنم، و هر کاری که بدون اعتراض انجام می دهم.همه به خودشان می گویند این از صدقه سر فسفات به دست آمده، اگرچه معدن من کوچک است."

زندگی منه

طوفان رو صندلی نشسته بود و آروم داشت برامون تعریف می کرد چه شد که اینطوری شد،وقتی صداش اون موج و فرکانسو داره می تونی مطمئن باشی داره جدی حرف می زنه و یه چیز واقعی رو تعریف می کنه ،دیگه مسخره بازی و شوخی نیست.

میگفت تو شرکتی بوده که براش سرو دست می شکوندن، فقط چقد میلیون میدادن که این فکر کنه و براشون برنامه و نقشه بریزه که چطوری رو افکار عمومی کار کنه و بازار به دست بیاره ، یا راندمان کارکنان شرکت رو چجوری بالا ببره،که همش داشته نقشه می کشیده واسه جیب مردم و خوب هم جواب می گرفته، پول خوبی هم داشته، اما این اون زندگی ای نبوده که می خواسته، حالش از خودش به هم می خورده دیگه، چقدر دروغ! یه روز صبح بیدار شده و دیگه سر کار نرفته، به هیچ زنگی هم جواب نداده، تا چند ماه! همه فکر کردن این مرده حتما، وگرنه کار به اون خوبی رو بی خبر ول نمی کرده.

بعد از چند ماه دیدنش و گفتن چی شد یهو! گفته کاری رو که دوست داشته می کنه، زندگیشو پر کرده از ساعت های تدریس تو دانشگاه های مختلف، دوس داره رشد کنه، به دیگران چیزی یاد بده، که دیگران دوستش داشته باشن و بهش احترام بذارن،حالا هیچ دری نیست که به روش بسته باشه،کسی نیست که از کنارش رد بشه نخواد سلام کنه،دانشجوهاش تو اف بی ادش می کنن و راهش میدن به محیط خصوصیشون، این اون زندگی ایه که همیشه می خواسته ... .

دیروز از دانشگاه که میومدم، برنامم این بود که برم انقلاب وسیله بخرم، بشینم 50تا طراحی فیگور بزنم، پروژه ماسکمو تکمیل کنم،10خط از متن زبانمو ترجمه کنم،سرم درد می کرد و همش فکر می کردم من چجوری تا فردا اینارو تکمیل کنم حتما شب باید بیدار بمونم!

طی یک تحول یهویی ،مسیرمو عوض کردم، گفتم همتون برید به جهنم! سرم درد می کنه،حالم خوب نیست،خستم ، دیشبش فقط 3ساعت خوابیدم، چرا باید خودمو واسه درس بکشم، واسه کاری که ازش متنفرم، درس خوندن، دانشگاه رفتن، که چی؟این اون زندگی ای نیست که من می خوام،دوس ندارم عمرم تو دانشگاه تلف شه، از طراحی هم متنفرم ، زیر تمام ناخونام ذغال میره به درک که فردا واسه غیبتم 2نمره کم کنه، به درک که طوفان نمره پروژه ماسکمو بده 0، من حالم خوب نیست میرم خونه، فردا هم دانشگاه نمیرم!

امروزم از صبح خجسته و شاد پا شدم با دمبلام حرکت زدم، برنامه خانواده تلویزیون نگاه کردم، پا.سور بازی کردم، حالا هم اینجام، اگه بگی حتی یه ذره از حرکتی که کردم پشیمونم، ابدا!!

کلا زندگی از نظر من یعنی این،خوب بخور، خوب بخواب، ورزش کن، تلویزیون ببین،با دوستات برو بیرون، کتاب بخون،سفر کن، پولدار شو، عاشق باش! همین!!

   

زندگی منه، بم نگو چی خوبه  چی بده

زندگیم مال مکنه

خودم می دونم چی بهتره

هرجور می خواد/می خوام بگذره

از حالا تا همیشه،تا ابد!!

داستان از اونجایی شروع میشه که پیرزن فالگیر مالزیایی ،تو دخمه اش به صورت پسرک نگاه کرد و گفت تو می میری!! از اون روز هیکل نحس متعفنشو انداخت رو  زندگی اون.دو ماه بعد یه تصادف سنگین کرد که یکی توش مرد خودشم رفت تو کما، وقتی بیدار شد فک و فامیل یارو افتاده بودن دنبالش که بکشنش، که مجبور شد همه چیزایی که دوس داره بذاره و فرار کنه، با یه تا پیرهن، با یه پرواز شبونه، با یه شوک قلبی بعد فرود، با یه افسردگی شدید بعد اون داستانها،که بیاد بشینه از صب تا شب روشن/خاموش شدن چراغهای آی دی مردمو نگاه کنه ، بدون اینکه بتونه یا بخواد باهاشون حرف بزنه،که منم می رفتم تو ویزیبلی نگاش می کردم و دعا می کردم این روزای سیاه تموم شه، حالش خوب شه، که اون فقط 20سالشه، چرا اون؟چرا اون فقط این همه داستان باید داشته باشه،مگه تقصیر یه بچه 20ساله چیه؟!

.

زیاد پیش اومده ولی بیش تر از همه همین میاد تو ذهنم ،شاید چون تحقیر آمیزه، شاید چون ذهن من بیشتر چیزای بد رو یادش می مونه وناراحت میشه و تا ابد مرورشون می کنه.

واسه معلم راهنماییم کار عملی درس عربی درست کرده بودم، با یونولیت، چسب مایع یونولیتو می خوره، نمی دونستم باید با چی بچسبونم، چسب نواری پهن کارگاهی داشتیم لوله شون می کردم می چسبوندم پشت یونولیتا بعدم اونارو می چسبوندم رو مقوا، زیرش می نوشتم اشربو یا همچین چیزی،دورشو سلفون کشیدم تا سر جاشون بمونن، اما فرداش موقع تحویل یکیشون کنده شده بود افتاده  بود پایین سلفون،سرم پایین بود، معلمم به کارم نگاه می کرد و خوشش اومده بود ولی ذهنم گفت داره میگه حتما چسب مایع نداشته که این کارو کرده، چه ترحم انگیز، به ذهنم گفتم ساکت شو!معلمم سرشو آورد بالا و گفت : کارت خیلی خوبه بذار برای نمایشگاه ،عیبی نداره خودم تو خونه چسب مایع دارم برات می زنم!!

نگاش کردم، شوکه نشده بودم، ذهن من همیشه فکرارو می خونه و بهم میگه و من میگم ساکت شو، اشتباه می کنی! دوس ندارم حرفای تلخو باور کنم، منم مثل همه مانتو مقنعه سورمه ای داشتم،درسخون کلاس بودم، کجای قیافه من به بچه گداها می خورد؟گفتم خودم داشتم اما یونولیتو می خوره سوراخ میشه میره تو!!!

می تونم ته یه سالن وایسم در حالت اعتماد به نفس کامل قرار بگیرم بعد از یکی خوشم بیاد، ذهنی صداش کنم، به من نگاه کن، به من، فقط به من!!بعد اون از اونور منو نگاه کنه.نفهمه چرا!

اگه جاست فرند من ذهن خلاقی داره، اگه می تونه فکر مردمو بخونه قبل اینکه جمله از دهنشون در بیاد و اونا عصبی بشن، اگه می تونه خواب چیزایی رو ببینه که چند روز بعد اتفاق میوفته، اگه حسش همیشه جلوتر خبر نموندنش تو مالزی و رفتن جی اف و هزار جور چیز دیگه رو قبلا پیش بینی کرده بوده،اگه حالا یه ماهه درست نخوابیده و فقط کابوس می بینه و داد میزنه و بیدار میشه،اگه دید که 25 تا ماشی تو امارات تصادف کردن و بعد اتفاق افتاد، اگه حالا هی خواب می بینه که خودش تو اتوبان با سرعت 140 چپ می کنه و میمیره ، اگه حالا که انقد راحت داره عنصرای وجودی دورشو کمرنگ می کنه تا مثلا وقت اتفاق افتادنش کمتر عذاب بکشن، اگه داره به من میگه برو با فلانی دوس شو خیال می کنه من نمی فهمم واسه چی میگه، که سرم گرم شه، که نفهمم چی میشه! باید بدونه با یکی مثل خودش طرفه ، کسی بودم که واسه خوب شدن نیما زد به عمق سجاده آبکشی و تمرکز و دعا! که الان خوبه و دو تا پسر دو قلو داره و اومده ولایت شما داره زندگی خوشی رو می گذونه، که من واسه اون 4روز تموم بیدار موندم و گریه کردم و تسبیحمو زمین نذاشتم.تمرکز کردم، تکرار می کردم خدایا نگاش کن، بهش نگاه کن ، اون رو تخته بیمارستانه، فقط23 سالشه،بهش نگاه کن... بهش نگاه کرد، اون به هوش اومد.

اون که دوس پسر ِ دوست نزدیک من بود، چنگ زدم ناله کردم تا پا شد،تو که بخشی از زندگی خودمی، تو که جزو آدمای خاصی، آدمای استثنایی، همونایی که مال منن، همونایی که من خوشم نمیاد با کسی تقسیمشون کنم، از همون چیزایی که وقتی به نام خودم زدم نمی ذارم گم و گور شن و دست کسی نمیدم،از همونایی که وقتی هم به کسی بدم وای میسم از دور به سلامتش نگاه می کنم و حواسم هست،پس متاسفم،نمی ذارم بمیری ... نمی تونی بمیری، نه حالا، نه تا وقتی که من دارم نگات می کنم، نه تا وقتی که من هنوز زنده ام، پیش من می مونی از حالا تا ابد...

پ.ن۱: با من تمرکز کنید.حمد بخونید لطفا

پ.ن ۲: انگار واسه من هیچوقت درس عبرت نمیشه نباید گریه کنم بعد صورت نشسته بخوابم، باز چشمام مثل وزغ باد کرده، پلک پایینی هم باز!حالا من چه جوری برم دانشگاه؟!!

 

روزای خوب

خیلی چیزا هستن و خیلی چیزا هم بودن که اتفاق افتادن، وقتی همه چی به شکل وحشتناکی پشت سر هم اتفاق میوفته و هیچ کدوم هم بد نیست ،من بیخودی خوشحال میشم و دیگه در پوست خود نمی گنجم ،کلی اجتماعی میشم و همه رو دوست دارم و تمام مدت نیشم می تونه واز باشه، هی بخندم و هی بخندم ، از پنجره بیرونو نگاه کنم و هی فکر کنم لیلا اومده ، جاست فرندمون هم هست ، میتی هم میاد با هم میریم خونه اونوری ، هی شیرینی و شوکولات می خوریم هی حرف می زنیم ، هی من بهش فوتوشاپ یاد میدم، اون هی منو ماچ می کنه.هیچ چیز بدی فعلا نیست که ناراحت و منزویم کنه ... باز هی فکر کنم که چیزای خوب همه دور هم جمع شدن باز ، منم تنها نیستم، چه خوبه که تا ابد به همین وضعیت بمونه. هی فکر کنم و فکر کنم و هی بخندم ، هم کلاسیم صداش در بیاد که تو چته؟؟ اه این همه انرژی بیخودی رو اول صوبی از کجا میاری که همیشه می خندی؟

منم باز صورتمو بگیرم رو به خورشید و بخندم بگم روز خوبیه خوب!!

 

پ.ن:خواهشی که از جمع دارم، این اتحاد سه نفره رو حفظ کنید.

اسکارلت 2

چرا در چارلزتون نماندی اسکارلت؟

اسکارلت شانه هایش را بالا انداخت" مادرت نمی خواست مزاحم این بهشتی که برای خودت اینجا درست کردی بشود."با نگاهی نا امیدانه به گوشه و کنار اتاق نگاه کرد. " ولی من می خواستم تو بدانی چه اتفاقی افتاده.یک سرباز یانکی شب ها وارد اتاق خواب زنها می شود، و به بدن آنها دست می زند، بدنشان را لمس می کند.یکی از دختران چارلزتون کاملا دیوانه شده، پدر و مادرش مجبور شدند او را از چارلزتون خارج کنند."

لب های رت به لبخندی مسخره آمیز گشوده شد." درست می شنوم؟ترس زنانه، آن هم از زنی که با کالسکه از روی بدن یک یانکی رد شد، چون سر راهش افتاده بود؟کوتاه بیا اسکارلت، بیا حقیقت را بگو.چرا توی این باران این همه راه را آمدی؟

"اصلا تو راجع به چی حرف می زنی،رت باتلر؟عمو هنری چه ربطی به این قضیه دارد؟"

"داری خودت را به حماقت میزنی!از این بهتر نمی شد.اما نباید از من انتظار داشته باشی که باور کنم آن وکیل پیر چیزی به تو نگفته؟پرداخت صورت حساب ها را قطع کردم،دیگر پول به آتلانتا حواله نمی کنم.

"پرداخت پول را متوقف کردی؟نمی توانی چنین کاری بکنی!"زانوهای اسکارلت لرزید.آن وقت چه بلایی سر اسکارلت می آمد؟خانه اش در خیابان پیچ تری چه می شود.چند تن زغال سنگ برای گرم کردن آن، مستخدمین، تمیز نگه داشتن خانه،باغبان،نگهداری باغ،نگهداری اسب ها، آشپز و غذا برای همه آنها،خوب، آنها برای اسکارلت گنجی بود.عمو هنری حالا صورت حساب ها را چطوری بپردازد؟اسکارلت پولش را جای دیگری به کار انداخته بود.نه! چنین کاری غیر ممکن است.ممکن است گرسنه بماند، کفش هایش پاره شود.هنگامی که از فقر، دوباره مجبور شود در مزرعه کار کند، ممکن است پشتش درد بگیرد و دست هایش مجروح شود.شاید غرورش را از دست بدهد و مجبور شود به همه چیز پشت کند و به ناچار با آدم های پست همکار شود.نباید اجازه می داد سرمایه اش از میان برود.این پول مال خودش بود.تنها چیزی که برایش مانده بود.

فریاد زد:"نمی توانی پولم را از من بگیری."اما فریاد در گلویش شکست.

رت خندید:" پولت را نگرفتم،پیشی کوچولو. فقط دیگه به آن اضافه نمی کنم.از وقتی تو داری در خانه ای که من در چارلزتون درست کردم زندگی می کنی دیگر چرا باید مخارج یک خانه خالی را در آتلانتا بدهم.البته اگر می خواستی دوباره به آتلانتا برگردی دیگر خالی نمی ماند.آن وقت من هم مجبور بودم دوباره صورت حساب ها را بپردازم."

رت به طرف بخاری رفت، جایی که می توانست چهره اسکارلت را در نور آتش ببیند، لبخند مبارزه جویانهً او محو شده بود و در چهره اش نگرانی دیده می شد.

"تو واقعا نمی دانستی؟آرام باش.برایت یک براندی میارم.به نظر می رسد داری پس می افتی."

رت دست های لرزان او را گرفت و کمک کرد تا گیلاس براندی را به دهان ببرد.اسکارلت آشکارا لرزید. وقتی گیلاس خالی شد رت آن را به گوشه ای پرت کرد و دست های اسکارلت را آنقدر مالش داد تا گرم شد و از لرزش افتاد.

"خوب، حالا برایم بگو.آیا واقعا سرباز یانکی که وارد اتاق خواب می شود، حقیقت دارد؟"

"رت تو واقعا جدی می گویی؟ها؟واقعا می خواهی پول به آتلانتا نفرستی؟"

"پول به جهنم اسکارلت.از تو سوالی کردم."

"خودت به جهنم.من هم از تو سوالی کردم."

"یادم رفته بود وقتی پای پول در میان باشد تو به چیز دیگری نمی توانی فکر کنی.خیلی خوب.می فرستم.حالا جوابم را بده."

"قسم می خوری؟"

"قسم می خورم"

"فردا می فرستی؟"

"آره، آره ،لعنتی،فردا می فرستم.حالا بگو و راحتم کن، داستان این یانکی لعنتی چیه؟"

اسکارلت نفس راحتی کشید و بعد هرچه را درباره این مهاجم شبانه می دانست گفت.

"براش مهم نیست که زن ها چند ساله اند، شاید الان مشغول تجاوز به مادرت باشد."

رت دست های بزرگش را به هم چفت کرد."می باید تو را خفه می کردم اسکارلت، آن وقت دنیا بهتر می شد."

"فردا به محض اینکه آب رودخانه فرو نشست حرکت می کنیم."

غار،کمد، یا هرچیزی مثل اینها!

رفته بودم خونه اونور جوبیمون که خالیه ، حال و حوصله سلام کردن و مهمونداری رو نداشتم ، سپرده بودم هروقت رفتن زنگ بزنن برگردم.از روی پنجره به سمت کوچه آویزون شده بودم و پایینو نگاه می کردم، مطمئن بودم تو اون تاریکی کسی منو نمی بینه، گشنم بود ، سردم هم بود زیاااد، سیستم گرمایشی سرمایشیش پیشرفتس، بعدا فهمیدم چرا جای اینکه گرم شم هی می لرزیدم، اشتباه گذاشته بودم رو خنک کردن.

یه شوکولات از جیبم درآوردم ، هرجا بهم شوکولات میدن میذارم جیبم واسه مبادا، واسه وقتی حالم بد میشه یا حالشون بد میشه! پوستشو نگه داشتم بیرون پنجره  و آروم ولش کردم، دولا شدم تا قِر قِر خوردنشو وقتی میره پایین ببینم، نگام روش نموند، ثابت موند روی شیکم همسایه روبرویی که داشت تو آشپزخونش پای گاز غذا درست می کرد،دیگه چشمم پوست شوکولاتو تعقیب نمی کرد که چه جوری می رسه زمین،چشمم شیکم خانوم همسایه رو می دید که مثل یه هندونه زیر تی شرتش بود،،فکر می کرم چرا یه زن باید اینهمه شیکمش گنده باشه دستمو زدم به شیکم خودم،خوشحالم که مثل خانوم همسایه نیست! بعد یاد لیلا افتادم همیشه می گفت از دو چیز تو مردا خیلی بدش میاد، شیکم گندهً آویزون و سیبیل!!

خندم گرفت ، هروقت اینو میگه منم با سر تایید می کنم پشت بندشم میگم پشم رو هم اضافه کن ، لیلا هم یه بار دیگه جمله رو به اضافه پشم تکرار می کنه و می خندیم.

رفتم نشستم روی یه تیکه گیلیمی که اونجا بود، خسته و کسل بودم ، دلم می خواست بهونه بگیرم و نق بزنم و کسی نبود، کسی نیست. لیلا از مرز رد شده بود دیگه خطش آنتن نمی داد، اوووم میتی برای نق سرش زدن خلق نشده ، با اون باید راجع به عشق از دست رفته صحبت کرد و جاست فرند هم ... هی بابا ...

بعضی وقتا فک می کنم چرا اینقد دایره نفوذمو محدود می کنم، چرا هیچوقت کسی رو خیلی نزدیک نمی کنم ، چرا دوستای من یا صمیمی ان یا ... یا فقط هستن و باهاشون حرف می زنم ، نمی دونم، اما دوستای من اندازه انگشتای دستمن، فقط سه تا! با بقیه اونجوری نیستم که با این سه تام، سه تا دوست کم نیست؟چرا اینقدر غیر اجتماعی خلق شدم؟

میگن مردا یه اخلاقایی دارن، یهو مرضشون میگیره برن تو غار فکریشون، یهو باهات سرد میشن ، یهو اصلا خوش ندارن ریخت نحستو ببینن،هیچ ربطی هم به رفتار تو نداره ها، یهو اینجوری میشه، بعد از دوره غار نشینی هم خوشحال و خندون میان و دوس دارن همه چی مثل سابق باشه و توام کلی تحویلشون بگیری، من همیشه به دورهً غار نشینی مردا احترام گذاشتم و راحت از کنارش رد شدم و خندیدم،خودمم هروقت دلم بخواد میرم تو کُمُد فکری یا کُمُد واقعی قایم میشم و ساکت همونجا می مونم تا یکی صدام کنه یا یه اتفاق جدیدی بیوفته ، بعدش خوشحال و خندون میام بیرون ، اگرم اونقدر اعصاب نداشته باشم تا مدت ها به همون حالت می مونم و خبری ازم نمی شه!همین هفته پیش هم تو کُمُد به سر می بردم (کُمُد فکری)اگه به تاریخ پست هام نگاه کنی!

آخر اون روز هم تصمیم گرفتم بیام چند تا پست آخر اینجارم بذارم به همین حالت ول کنم و برم، با زندگی سابقم خداحافظی کنم ، برم یه جا زندگی نوینی رو آغاز کنم!

اما بعد که بیشتر فکر کردم دیدم فعلا زوده ، هنوز  بخش های زیادی از زندگی مزخرف گذشته مونده که نگفتم، تازه هنوز طیفی از زندگی مزخرف به پام وصله! احتمال میدم با تموم شدن درسم و گذشتن تابستون و روزایی که فک می کنم باید خوب باشه زندگی مزخرف و اون تیکه آخرشم که به مچ پام وصله تموم شه، اونوقت میرم که یه شخصیت جدید بشم، که خوشحال باشم ، که به اون دو تا هدفی که کلا حس می کنم واسش خلق شدم برسم،و خدا می دونه که اگه چیزی غیر از اونا بشم چی ممکنه به سرم بیاد، شاید روانی بشم، کسی چمی دونه... شایدم مُردم!

 

پ.ن:اگه درست حساب کرده باشم لیلا فردا میرسه، اگه نه که یه روز دیگه هم دندون سر جیگر مجبورم بذارم!

از برای وروجک خودم

_میدونی محبوبه!خیلی عاشقتم.عاشق حرفات.کارای منحصر به فردت...چیزای خاصی که دوست داری.ادمای خاصی که داری...عاشق لحن نوشته هاتم.عاشق اون واژه های ام که به کار میبری.عاشق اینم که عاشق اینی که بری ژاپن...عاشق اینم که عاشق اینی که وقتی درست تموم شد کلی کتاب بخونی.عاشق اون پستتم که درباره ی گوریل فهیم نوشتی.عاشق گوهر تاجنم...عاشق خاندانتونم(الف و نون)...اصلا تو یکی از اون ادمایی هستی که من به شدت دوسش داررررررم :-*

 

سارا، وروجک من،دو روزه نمی تونم کامنتدونیتو باز کنم، نمی دونم عیب از چیه ولی 100% مربوط به منه و کامپیوترمو  سرعت اینترنتمو یه همچین چیزی ، جوابو همین جا می دم ... ، (البته کِرمَم هم گرفت یه پست اختصاص بدم بهت:*)

هی پاراگرافتو خوندم هی خندیدم،هی خوندم و هی هر هر خندیدم ، الحمداله دست گذاشتی رو همه چی ، عاشق همه چی هم شدی دیگه ، زدی از ریشه ما رو قطع کردی اصلا!!:))))))

 

تقدیم به وروجک خودم :

موی بر باد نده تا دهی بر بادم!! بعلللله ... :دی

شما می تونی استثناء باشی و هی عاشق چیزایی بشی که من عاشقشونم! البته غیر از مهراد هیدن و گوریل فهیم و پارتنر آینده ، اونا دیگه مال منن!!:)):*:*:*

پدر من

پدرِ من بد منو نگا می کنه (پدر ِ من ...)

پدر ِ من بعدش منو صدا می کنه ( پدر ِ من ...)

میگه تو که بیکاری ، تا لنگ ظهر که می خوابی

پدرم ببخش ولی من از دست رفتم!

 

گیج و ویج توی دایره می چرخم مثل پرگار

دستامو سفت بگیر چون الان لب پرتگام

امروزم وصله به دیشب ، خسته ، چِت، خوابم میاد ولی این چشما بسته نمیشه

حال نمی کنم آفتاب اومده بیرون باز

موندن خونم از دیروز بام

باز رفتی، شدم فاز منفی ، با اون لیوانو با اون سیگار ِ توش

صبح تا شب بیداری روحتو می شکافی می خوابی روزا و شیماس و بلوز

واسه همینه که عکست تو آیینه وا میره باریک و خالی و تاریکه

 

             

 وقتی جاست فرندمون  نصفه شب یهو پا میشه بعدشم هوس می کنه حال ما رو هم بپرسه، منم همش فک می کنم دارم توهم می زنم و هی با خجستگی کامل شروع می کنم اعتراف گرفتن ازش که بگو چی مصرف کردی که زده به سرت نصفه شبی اونم خوشحالتر از اونور جواب بده هیچی، بعدشم بخوام گوشیو بده به عموش که اونجا نشسته تا از زیر زبون اون حقایقو بکشم بیرون،عموشم بدتر از خودش صدا خشن ِ نارحت باشه و من بترسم و بگم گوشیو برگردونین، بعدم بگه بذار برم قلیون بزنم بیام باز بزنگم، منم بگم باشه! بعد جفتمون دوباره بخوابیم، آخرشم معلوم شه فقط نصفه شبی تشنش شده می خواسته بره آب بخوره !، من هیچ شعر دیگه ای جز متن بالا به ذهنم نمیرسید واسش،حیف نمی فهمیدم دارم چیکار میکنم و چی میگم وگرنه در جا از برایش می خوندم!!

و تیکه آخر هم تقدیم میشه باز به جاست فرندمون که دیروز تا شنیده باباشو بردن بیمارستان ، تخته گاز تا شهر اونا رونده!!این عشق پدر_فرزندی الان منو ذوب کرد!!:))

 

بابایی یاد روزایی که می خوندی لالایی

بابایی ما پایینیم و تو اون بالایی

بابایی یاد روزایی که می خوندی لالایی

بابایی لالایی بابایی

اوووووووه اوووو

 

بابایی یاد روزایی که می خوندی لالایی

بابایی ما پایینیم و تو اون بالایی

بابایی یاد روزایی که می خوندی لالایی

بابایی بابایی بابایی

 

پ.ن: زدبازی ( پدر ِ من، بد منو نگاه می کنه)

چیزای خاص، آدمای خاص

اکثرا وقتی یه چیزی رو خیلی دوس دارم خیلی خوشم نمیاد با کسی تقسیمش کنم،وقتی هم تقسیمش می کنم  با لذت وای میسم نظر طرفو تو چشماش ببینم ، البته که اونم باید از سلیقه و علایق من خیلی خوشش بیاد!ولی حق نداره عاشق چیزی بشه که من عاشقشم!!

وقتی کسی عاشق چیزی یا کسی بشه که من عاشقشم!از اون آدم فاصله میگیرم تا تعریف و تمجیداشو از چیزایی که خودم می پرستم نشنوم.می تونه یه جور دیگه هم باشه ؛ آدم خاصی که من دوس دارم ، تقسیم شه بین خودم و کس دیگه! اونوقت از اون آدم خاص هم فاصله میگیرم و محو می شم و گم میشم و فقط تو سکوت نگاش می کنم، بعد تصمیم می گیرم واسه ابد برم یا یه روزی برگردم!

بعضی چیزا خیلی خاص ان، بعضی آدما هم!من آدمای خاص رو فقط برای خودم می خوام ، همونطور که چیزای خاص رو!

اووووم .... داری فکر می کنی روی پلیدمو بلاخره دیدی؟؟ باهات موافقم! بعضی وقتا می زنه بالا!!

حد نهایی

کافیه زمین صافه زدبازی پلی شه تا من با شیکم پرت شم تو تابستون دو سال پیش،صب کله سحر بیدار شده بودم و سعی می کردم لغتهای زبان فارسی رو بچپونم تو مغزم ،چون ظهرش کنکور داشتم! یه بطری 2لیتری رو هم آب کرده بودم گذاشته بودم بغل دستم هی مغز بادوم و توت خشک می خوردم و هی آب رو سر می کشیدم ، وسطشم تنگم  میومد باید می رفتم دست به آب!!

اس ام اس هارو قطع کرده بودن . دیگه روزنه ای وجود نداشت آدم بخواد کلشو از لاش بکنه بیرون ببینه چه خبره، اما یهو گوشی من لرزید، از خوشحالی نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم ، وقتی هم فهمیدم دیگه دیر شده بود ! علی رغم قراری که با هوروک گذاشته بودیم بهش اس ام اس دادم…

 فقط می خواستم بگم اس ام اس ها آزاد شده، فقط می خواستم اولین نفراتی باشیم که اینو فهمیدیم!بعدشم هی زمین صافه ری پلی کردم و باهاش داد داد خوندم و زبان فارسی به کل از دستور ِ کار خارج شد!

محل کنکورم جای خیلی عجیبی نبود ، اما من همیشه مثل بچه مثبتها فقط راه خونه تا مدرسه مو بلدم، برای جاهای جدید دست بابامو می گیرم و میریم.

روی میزم اسم هوروکو نوشته بود ، با مدادم خط خطیش کردم ، بهش گفتم که عذابم میده و امیدوارم دوس دخترش زودتر بمیره، گفتم  اونقدر تو مغذمه که به هیچ چیز دیگه ای نمی تونم فک کنم ، صبح ها قبل اینکه چشمامو واز کنم اون میاد تو نظرم ، که زندگیمو به گند کشیده، چرا باید عاشق کسی باشم که عاشق یکی دیگه اس؟چطور جرات می کنی منو دور نگه داری؟ فک می کنی کی هستی؟فک می کنی چی هستی؟من به تو فک نمی کنم، واسه چی فک می کنی من به تو فک می کنم؟؟!!

همینطور اسمشو خط خطی کیردم و تو فکرم حرف می زدم، من خسته ترین و شکست عشقی خورده ترین دختر اون دوران کره زمین بودم، اما این دلیل نمیشد به تنها چیزی که برام باقی مونده بود اهمیت ندم!من درسمو خوب خونده بودم،کنکورو خیلی عالی دادم، به هر حال بازم خوشحالی خوب کنکور دادن دلیل نمیشد شکست عشقیمو فراموش کنم.

یاد گرفتم اون خیابون دراز به ولیعصر می خوره.همه راه رو از منطقه 3 پیاده اومدم .زدم به جاده و اومدم خونه ، چند ایستگاه آخر رو دیگه نمی کشیدم، لباسام خیس شده بود و چشام سیاهی می رفت، گشنم بود، نشستم رو صندلیای ایستگاه اتوبوس، بطری آبمو در آوردم که یه جرعه بخورم، از گرمای هوا به آب گرم تبدیل شده بود اما بازم خوردم باید اون چند تا ایستگاهم می رفتم ، باید زنده می موندم.بعد اون استراحت چند دیقه ای انگار اوضاع بدتر شده بود . پاهام باد کرده بود و درد می کرد، اما من بازم ادامه دادم.نمی خواستم ماشین سوار شم، می خواستم ثابت کنم می تونم .می خواستم تمام این درد کشیدنو با درد کشیدن با فکر کردن به هوروک قاطی کنم و تموم کنم.تمومش کنم!!

وقتی رسیدم خونه، افتادم رو زمین و به ساعت نگاه کردم و حساب کردم 2ساعت و 10 دیقه!! رکورد خوبیه . من سرعتی ام ، همیشه سرعت راه رفتنم خوب بوده! نشسته لباسمو در آوردم و سینه خیز رفتم سمت کمد، گوشیمو ور داشتم و چک کردم، هوروک گفته بود دیگه هرگز بهش اس ام اس نزنم با یه تشکر.فقط نگاه کردم گوشیو انداختم لای کتابا و رفتم زیر دوش نشستم، گریه کردم ... گریه کردم ... زیاد گریه کردم... تکرار کردم که شبیه یه زن بیوه ام که عشق به شوهر از دست رفته اش نمی ذاره به کس دیگه ای فکر کنه ، این سخت است خداوندا ... این خیلی سخت است.

واسه فرار از واقعیتی که بود با یه ... یه ... یه یارو دوس شدم!عاشقم بود ، اینطور می گفت! گریه هم کرد ، دیدم به چشم،اما خیانت کرد ... دروغ گفت ... خیلی دورغ گفته بود.همشو هوروک برام روشن کرد ، مخصوص برای کات دادن من با یارو بهم زنگ زد!برام روشن کرد که براش مهمم، که احساس خاصی بهم داره که نمی تونه توضیحش بده ، اینکه باید مراقب من باشه چون مثل یه ببئی ام!گرگا می تونن پارم کنن.

لابد من آخرین نسل از باقیموندهً دخترای خوب بودم ، دخترای آفتاب مهتاب ندیده،می خواست همونجور بمونم.من به هوروک بیشتر از هرکسی اعتماد دارم.لهم کرده بود هزاران بار، اما می دونستم هیچوقت دورغگو و عوضی نیست!

دو سالی از اون روزا می گذره، خیلی وقته نمی خونم آسمان آبیست و جای تو اینجا خالی، خیلی وقته هوروکو مثل برادر بزرگم دوس دارم و قبول دارم، خیلی وقته هوروک میاد بهم میگه هی ام اس اچ باز داری چه غلطی می کنی؟ منم میگم همه غلطا رو تو کردی واسه من چیزی نمونده. ماها ارزش دوستیمونو می دونیم هرچند شکلش عوض شده باشه، خوشحالم به چیزی که همیشه می خواسته رسیده، ازدواج کرده اونم با کسی که دوس داشته .ته قلبم حتی یه ذره هم ناراحت نشدم واسه خودمم عجیب بود. فقط می خندیدم و ذوق می کردم و براش دست می زدم!!

خیلی وقته یاد گرفتم عشق از بین نمیره بلکه از کسی به کس دیگه منتقل میشه، زندگی ادامه داره ،باید یاد بگیریم مطیع باشم همیشه بهترین واسه ما جایی دیگه اس ،باید حال رو ول کرد تا به اون جای دیگه رسید!

من یاد گرفتم ، سعی می کنم به بقیه هم یاد بدم اما فقط منو نگا می کنن ، نمی فهمن که باید عمل کنن، خیال می کنن اونا عاشقن و من فارغ ، اونا راس میگن و منم که دارم اشتباه می کنم، وقتی من به اون حد، به او جایی دیگر ک مال منه رسیدم و عاشقش شدم ، دیگران بلاخره می فهمن تمام مدت اشتباه کردن و به یه گذشته پوسیده چسبیدن !!