سم طلا در دو برداشت

 این روزا به مناسبت هفتهً پرستار یه سری جملات قصار تو رادیو و تلویزیون تحویل مردم میدن . البته همییشه گفتن شنیدن کی بود  مانند دیدن .

.

.

.

پزشک ؛ وقت شناس و سخت کوش

 

بعد از یک درگیری نا خواسته (روز اول عید 1382)

بیمار خونی و مالی در حالی که خون زیادی از چشمش فوران می کرد و هیچ کس حتی نمی تونست حدس بزنه که چی شده یا چی میتونه بشه و همه هم که معلومه اسم جراحت چشم که میاد حس بد و چندشی بهشون دست میده و تنها فکرشون سریع رسوندن مریض به بیمارستانه . اما..................

.

عیده آره خوب همه می خوان برن خوش گذرونی . از جمله دکتر ای محترم ...هان؟ مریضا چی میشن ؟ جهنم می خواستن مریض نشن.

( آره عین همین جمله رو گفت ...حالشو نداشت اون روز عمل کنه .........آره .مریض 24 ساعت درد کشید چون دکتر  حالشو نداشت . می خواست بره آجیل بخوره)

.

.

.

پزشک ؛ مهربان و دلسوز

 

1.

زن تخت بغلی من/ درد شدید شکم و عدم اجابت مزاج برای سه روز(1385)

یه لیوان یه بار مصرف میزارن جلوش تا براشون نمونه ادرار بده ........به ترکی می خواد حالیشون کنه که نمی تونه اگه می تونست دیگه برای چی اومد بیمارستان؟

پرستار: خیل و خوب .....خیل وخوب ...أه ......من که ترکی نمی فهمم .........من نمی دونم باید اینو پر کنی.

 .

.

.

2.

دختردانشجو تصادفی

در اون حالت شب رو از روز تشخیص نمی داد . صورتش ورم شدیدی کرده بود ؛ تنها ؛ تو شهر غریب ؛ ..مهرهً کمرش مو برداشته بود و دستش نیاز به بخیه داشت............

پرستار با توصیه تخت بغلی اومد بهش سر بزنه !!!!.....................أ ه این چیه؟ دستت هم که بخیه می خواد ..امشب همهً بخیه ها رو انداختن به من ..........

.

.

.

می دونستم که از شنیدن صدای جیغ مریض لذت می برن. این طوری می تونن تمام عقده هایی رو که دارن خالی کنن .رفتار زشت و زنندشون به خاطر بر آورده نشدن تمام اون رویاهاییه که تو ذهنشون از شغل پزشکی و پرستاری داشتن اما حقیقت نداشته .....................

همیشه این رفتارا رو با رفتار سریال پرستاران مقایسه میکنم . اونجا پزشکا مثل سگ می ترسن که خدمات بد ندن ازشون شکایت بشه .......اونوقت اینجا ما باید پاچه شلوارشون و بچسبیم که بین چایی بیسکوییتشون نیم نگاهی بهمون بندازن ......

آخرش هم کی خوبه؟ کی فرشتس؟ کیه که تو بیمارستان از مریض مراقبت میکنه تا خوب شن و از خوب شدنشون لذت میبره؟ آره ...آره ....پاچه سفیدا ....سم طلا ها

.

.

.

لعنت به پرستار و روز پرستار

هفتهَ بدون مامان

1.

همه جا ساکت شده بود ، آرامش محضی که برای من خیلی خوب بود اگه درس می خوندم . شستن ظرفها یا درست کردن غذا و پذیرایی از میهمانان نا خوانده هم چندان نمی تونست بد باشه ، چون همه ی اینا یه طرف و این سکوت فوق العاده هم یه طرف.

.

.

خوب نمی ذارن مثل بچه آدم زندگی کنیم .هر روز یه بامبول جدبد دارن که رو کنن . ده بگیر بشین دیگه یه جوری رفتار میکنن که آدم به تهرانی بودن خودش شک میکنه .

( اینا عین جملاتی بود که زنگ میزدم و به دوستام میگفتم . چون مینایی ( همسایه ً طبقه سوم و اهل اراک ) طرح جدید آیفون تصویری رو ییهو به اجرا گذاشت . طبق معمول بدون مشورت ونظر خواهی فقط یه خرجی میتراشه که بگه بابا ما هم اومدیم شهر . ما گوشرد کرده بودیم که تو  چیزی از جنس خوب سرت نمیشه  ما خودمون به موقع اقدام میکنیم اما بازم سرخود کار کرد و مدل چینی تو این خونه آورد منم جلوی کارگر های ناشی در نصب ، هی پشت سرش  حرف میزدم .)

.

آدم تو شیلنگ آب شنا کنه.ولی ضایع نشه ................... کارگرهای نصب آیفون بچه خواهرهای مینایی بودن.

.

.

.

.

 این جکی ( داداش کوچیکه ) هم خوشش اومده تو نبود مامان هی خودش رو میزنه به مریضی و مدرسه نمیره میدونه که برای من فرقی نمیکنه وبه نظرم هر روز مدرسه رفتن مسخره به نظر میاد ( این طرز تفکر  از دانشگاه رفتن 3 روز در هفته ناشی شده )

اما این سری برام مهمتر بود تنها خونه نباشم  ، چون مینایی سمپاش خبر کرده و من هم اصلا خوش ندارم با یه مرد غریبه تو خونه باشم و ناظر کارهاش .با یه حساب سر انگشتی هم به این نتیجه رسیدم که جکی باید باشه.

.

دقیقا وقتی که اون مراحل اولیه کارش رو انجام میداد دیدم خونه خالیه و جکی در رفته ، منم مجبور شدم برم پارکینگ به بهونهً  پیدا کردن کتاب هام  برای خوندن کنکور. فقط امیدوار بودم بعد از اتمام کارش خودش بره و لازم نباشه من برگردم بالا باز همون لحظهً مزخرف ....منم و خودم و خودش .

.

آه ....نه ......من و صدا کرد .دو تا کتاب دستم گرفتم رفتم بالا تا ضایع نباشه و از خالی بودن خونه خودم رو به خنگی بزنم .

چشمهاش برق زد .....( من خودم رو به خنگی زدم )  توضیحات و مکالمه مزخرفی  رو در مورد وجود سوسکها  ادامه میدادیم در حالی که سرم رو پایین نگه میداشتم  و از نگاه کردن به چشمهای وحشی قهوهایش طفره میرفتم (من خودم رو به خنگی زدم ) .مکالمهً سوسکی نتیجه نداد مجبور شد بگه تلفنم رو یاد داشت کن (البته در مورد سوسکها .......من خودم رو به خنگی زدم ) ...................

شماره یادداشت شد ( کد شماره 1 نشان از در آمد خوب سمپاشی میداد)  انگشتم رو رو جای اسم مردد نگه داشتم . رو صورتم خم شد ..... پشتم لرزید....اما به روی خودم نیاوردم ......آروم گفت ...دوستی     ( من خودم رو به خنگی زدم )  نباید ، میدونستم که نباید ، مثل این بود که یه جور الهامه ،...نگاه کردن من مساوی بود با منفجر شدن اون احساس دریده و........ پس من نگاه نکردم .

به پمپ هواش نگاه میکردم و تو دلم  قسمش میدادم این بار که دستش میره طرفش مردد نشه و اون رو بر داره و از این خونه  بره......... یه بار دیگه بهم نگاه کرد  پمپ رو برداشت و آهسته بیرون رفت ( احتمالا بلاخره به iq  .پایین من پی برد). ...من اما همونجا خشک شده بودم و به کشیده شدن لوله دنباله پمپ نگاه میکردم تا اون هم از در بره بیرون .......با یه پرش در آپارتمون رو بستم .

.

نرفتن من به بدرقش خودش نشون دهنده ی درک من از اون و موقعیتم بود . من میفهمیدم و حالا اون هم فهمید که من می فهمیدم.

.

.

. جا به جایی وسایل آشپزخونه  واقعا پدر آدم رو در میاره  ، خصوصا وقتی کمک بخوای و کسی به روی خودش نیاره . ظرف 4 روز اونقدر راه رفتم که پاهام رو نا بود کردم  . حالا باید مثل پیرزنها زیر آب داغ ماساژشون بدم .

.

.

بلاخره مامان از مسافرت اومد . حالا میتونم مسئولیتها رو واگذار کنم .

 

                                                                                                         خوش اومدی

 

 

 

 

روزگار یک دختر بد

 بیاید این بهناز و جمش کنید دختر دیروز ، زن امروز

( نیما واضح تر از این نمی تونست توضیح بده که چی شده )

.

.

 

نظریات:

    خاک بر سرش کنن که این دختر اینقدر خرو احمقه

-         تو چرا بهش هشدار ندادی اینقدر دور و بر مهدی نپلکه مثلا دوستت بود .

-         به من ارتباطی نداره هر آدمی خودش عقل داره .

.

بعد از چند وقت شیطون مهدی رو گاز گرفت بهناز رو عقد کرد..............

.

.

و بعد از چند وقت دیگه مهدی فهمید که میخواد پدر بشه

.

.

 

یا بچه رو میندازی یا طلاقت میدم  . من حالم از بچه به هم می خوره . پس پرورشگاه رو برای چی اختراع کردن.

( بهناز با حماقت محض بچه رو نابود کرد ........آره یه عشق احمقانه ای به این مهدی داشت.)

.

.

( آخرین صحبتهای یک شوهر)

 

هر چی بیشتر میگذره اون بیشتر به من وابسته میشه منم بیشتر از اون بدم میاد . باید زودتر این پرونده رو بست که داره اعصابمو خورد میکنه.

.

.

بعد از گذشت سه سال بهناز که یه زن مطلقه به حساب میومد با پسر های زیادی دوست شد ولی هر روز میرفت و  به مهدی التماس می کرد که بذاره فقط به عنوان یه معشوقه  باهاش باشه که البته اصلا مورد قبول واقع نشد . تازگیا خبر اومده که یه آدمی که خیلی خرش میره به بهناز علاقه مند شده میخواد بگیرتش  .ما هم خوشحالیم که بلاخره یه چیزی تو زندگینامه ی این آدم پیدا شد که به درد بخوره ، ما که بخیل نیستیم .

.

.

نظریات:

-         خاک بر سر من و تو کنن که این بهناز دست چندم جلو چشم ما چند بار چند بار شوهر میکنه اونوقت من و تو هنوز نشستیم .

-         آره به خدا ..................

.

.

 

 

 

برای خودم

نگاه خشک شده

تکرار حذف شدن ها

احساساتی که به هدر رفت

دوست داشتنی که بی ارزش شمرده میشه

سالی که باوبلاگ دوست مجازی سر شد

..........و می شود.

.

.

جنب و جوش آخر سالی که با صفحه خالی تموم میشه

پس این عذاب کی تموم میشه............

این نقش مسخرهً خائن بودن........

.

.

بله ....بله ...سال جدیده...........سال نو مبارک.

...

یادت میاد  یه مدت که از سال گذشت بنای ناسازگاری گذاشتی و چهرهً واقعیتو  نشون دادی  یه بند پشت سر نظام و دین و مملکت  پرت و پلا گفتی  . موافق یا مخالف کسی در جواب حرفای تو چیزی نمی گفت  ، تو هم میدون رو خالی می دیدی و هی می تاختی تا جایی که به مملکت گفتی جهان سومی ، عقب مونده ...........اونم درست موقعی که ما تو تاریخ هنر می خوندیم : به دلیل بر پایی جشنهای 2500 ساله و مخارج آن شیرازه ی مملکت از هم پاشید .

نمیدونم ...قبلا توجه نمی کردم یا برام مهم نبود ............اما یه دفعه  من هم ناسازگار شدم .........یادت میاد وقتی میومدی حرف بزنی یه نفر قاتی جمعیت قهقهه میزد و تیکه مینداخت ولی هرچی سعی کردی نتونستی پیداش کنی...........و آخرش هم به همون مورد عقب مونده بسنده میکردی ..................ها ها

.

.

ولی تو همچنان به نطق های مهمت!! ادامه می دادی (به منظور  آگاه کردن نسل آینده ) ...........و من فکر کردم چرا مبارزهً پنهان ؟؟ ...............تا تو گفتی پول مردم رو بردندی خردندی و خرج  نکردندی!! ........من هم بلند گفتم چرا ؟؟؟( کله ها همه چرخید طرف من ........ چشمها همه مراقب ما بودند....... منتظر حرکت بعدی و جواب تو ..............اما تو پیچوندی!!!)

.

.

از اون به بعد دیگه بحث مهمی  نکردی، فقط میومدی و میرفتی ............. اما همیشه نگاه زیر چشمیت به من بود ..............چرا باید خودمو میزدم به نفهمی ............لبخند معنی دار من برای خندوندن تو کافی بود ......و تو هم اونو  پنهان نمیکردی.............پس بجنگ تا بجنگیم.

.

.

هنوز هم وقتی میرم هنرستان سر بزنم ،دوست دارم تا از ایتالا خبری در مورد تو بیاد ......امسال حتی دلم برای تو هم تنگ شده حاتمی.................

 فکر میکنی چند سال گذشه ؟؟ دو ، سه ...........اوووووووووووه  هیچی عوض نشده ........من هنوز هم یه راستیم...........ها ها .........می بینی انگشتم جوهریه ............من رای دادم..

فقط به خاطر تو

 

حیاط/ خارجی/ هنرستان/چهارشنبه 20/12/1382/7:30   am

 

 

- محبوبه حالم خوب نیست.

( لیلا از صیح یه ریز غر میزد روزای عملی کلاسا ی ما از هم جداست )

 

سر کلاس چاپ دستی/ داخلی/من

 

أأأأأأأأأأأأه حوصله ندارم چزی رو چاپ بزنم زنیکه  اگه گذاشت دم عیدی شاد باشیم

نهال از پایین خبر آورد:

محبوبه...... لیلا حالش خوب نیست!

 

هوم.............خدایا شکرت یه موضوع واسه سرگرمی و فرار از کلاس.

 

حیاط /خارجی/ هوا بارونی

 

لیلا رو به حیاط و پشت به من داره به بارون نگاه می کنه.

  -چییییییییییی شده حالت خوب شده؟؟؟!!( با کش و شیطنت و طعنهً خالص)

برگشت طرفم ...........................

رگ گردنم گرفت .....................

.

.

.

( بعد از دنبال اون کردن زیر بارون ...گریه و قسم و التماس .........به اون و کادر مدرسه .........و رد هر گونه آب قند برای بهبود قلب لیلا...........فرستادن دنبال زهرا و بقیه  ................تونستیم زنگ بزنیم به اورژانس)

.

.

.

کجا جاش بدم این همه احساسات لطیفو............بله لیلا(بدون هر گونه پوشش اسلامی) جلو کادر محترمهً مدرسه« تو بغل » پزشک جوان دل میداد و قلوه می گرفت .........هوم ......خوب پس تمام اون کارا... آمپول ....ماسک هوا.... ماساژ قلب واسه این تیکه ی آخر بود............

هومممممممم ................یاد بگیر..

 

 

 

خارجی /لب باغچهً حیاط هنرستان/هوا آفتابی

 

-          چقدر ماه بود..............

-         دیدی چقدر زحمت کشیدیم...........

-          چقدر به کارش وارد بود........................

-         رفتی خونه نگران تکالیف عید نباش ما دنبال کاراتیم...................

-          چرا شمارشو نداد.............................

-         می بینی  انگار آسمون به خاطر ما بارونی و آفتابی میشه..........................

(........... .بله.................. و اطراف ما پربود از پروانه های احساااااااااس........................)

 

 

مطب دکتر/داخلی /فردای اون روز/لیلا و مامانش

 

-         کدوم احمقی بود که بهت ماساژ قلبی داد به قلبی که درد می کنه مشت می زنن  اون آمپول دیگه چی بود؟؟

-         معلوم نیست کی به اینا مدرک میده!! اومدن شدن دکتر!!!!

-         عزیزم اینطور که از شواهد و قرائن بر میاد شما افتادگی دریچه داری ...............بیا این قرصارو باید تا آخر عمرت بخوری.........!!!!

.

.

.

            

 

           (این به افتخار تو بود ..........عزیزم .........لیلا.............سالگرد سکتت مبارک)