اسکارلت 2
چرا در چارلزتون نماندی اسکارلت؟
اسکارلت شانه هایش را بالا انداخت" مادرت نمی خواست مزاحم این بهشتی که برای خودت اینجا درست کردی بشود."با نگاهی نا امیدانه به گوشه و کنار اتاق نگاه کرد. " ولی من می خواستم تو بدانی چه اتفاقی افتاده.یک سرباز یانکی شب ها وارد اتاق خواب زنها می شود، و به بدن آنها دست می زند، بدنشان را لمس می کند.یکی از دختران چارلزتون کاملا دیوانه شده، پدر و مادرش مجبور شدند او را از چارلزتون خارج کنند."
لب های رت به لبخندی مسخره آمیز گشوده شد." درست می شنوم؟ترس زنانه، آن هم از زنی که با کالسکه از روی بدن یک یانکی رد شد، چون سر راهش افتاده بود؟کوتاه بیا اسکارلت، بیا حقیقت را بگو.چرا توی این باران این همه راه را آمدی؟
"اصلا تو راجع به چی حرف می زنی،رت باتلر؟عمو هنری چه ربطی به این قضیه دارد؟"
"داری خودت را به حماقت میزنی!از این بهتر نمی شد.اما نباید از من انتظار داشته باشی که باور کنم آن وکیل پیر چیزی به تو نگفته؟پرداخت صورت حساب ها را قطع کردم،دیگر پول به آتلانتا حواله نمی کنم.
"پرداخت پول را متوقف کردی؟نمی توانی چنین کاری بکنی!"زانوهای اسکارلت لرزید.آن وقت چه بلایی سر اسکارلت می آمد؟خانه اش در خیابان پیچ تری چه می شود.چند تن زغال سنگ برای گرم کردن آن، مستخدمین، تمیز نگه داشتن خانه،باغبان،نگهداری باغ،نگهداری اسب ها، آشپز و غذا برای همه آنها،خوب، آنها برای اسکارلت گنجی بود.عمو هنری حالا صورت حساب ها را چطوری بپردازد؟اسکارلت پولش را جای دیگری به کار انداخته بود.نه! چنین کاری غیر ممکن است.ممکن است گرسنه بماند، کفش هایش پاره شود.هنگامی که از فقر، دوباره مجبور شود در مزرعه کار کند، ممکن است پشتش درد بگیرد و دست هایش مجروح شود.شاید غرورش را از دست بدهد و مجبور شود به همه چیز پشت کند و به ناچار با آدم های پست همکار شود.نباید اجازه می داد سرمایه اش از میان برود.این پول مال خودش بود.تنها چیزی که برایش مانده بود.
فریاد زد:"نمی توانی پولم را از من بگیری."اما فریاد در گلویش شکست.
رت خندید:" پولت را نگرفتم،پیشی کوچولو. فقط دیگه به آن اضافه نمی کنم.از وقتی تو داری در خانه ای که من در چارلزتون درست کردم زندگی می کنی دیگر چرا باید مخارج یک خانه خالی را در آتلانتا بدهم.البته اگر می خواستی دوباره به آتلانتا برگردی دیگر خالی نمی ماند.آن وقت من هم مجبور بودم دوباره صورت حساب ها را بپردازم."
رت به طرف بخاری رفت، جایی که می توانست چهره اسکارلت را در نور آتش ببیند، لبخند مبارزه جویانهً او محو شده بود و در چهره اش نگرانی دیده می شد.
"تو واقعا نمی دانستی؟آرام باش.برایت یک براندی میارم.به نظر می رسد داری پس می افتی."
رت دست های لرزان او را گرفت و کمک کرد تا گیلاس براندی را به دهان ببرد.اسکارلت آشکارا لرزید. وقتی گیلاس خالی شد رت آن را به گوشه ای پرت کرد و دست های اسکارلت را آنقدر مالش داد تا گرم شد و از لرزش افتاد.
"خوب، حالا برایم بگو.آیا واقعا سرباز یانکی که وارد اتاق خواب می شود، حقیقت دارد؟"
"رت تو واقعا جدی می گویی؟ها؟واقعا می خواهی پول به آتلانتا نفرستی؟"
"پول به جهنم اسکارلت.از تو سوالی کردم."
"خودت به جهنم.من هم از تو سوالی کردم."
"یادم رفته بود وقتی پای پول در میان باشد تو به چیز دیگری نمی توانی فکر کنی.خیلی خوب.می فرستم.حالا جوابم را بده."
"قسم می خوری؟"
"قسم می خورم"
"فردا می فرستی؟"
"آره، آره ،لعنتی،فردا می فرستم.حالا بگو و راحتم کن، داستان این یانکی لعنتی چیه؟"
اسکارلت نفس راحتی کشید و بعد هرچه را درباره این مهاجم شبانه می دانست گفت.
"براش مهم نیست که زن ها چند ساله اند، شاید الان مشغول تجاوز به مادرت باشد."
رت دست های بزرگش را به هم چفت کرد."می باید تو را خفه می کردم اسکارلت، آن وقت دنیا بهتر می شد."
"فردا به محض اینکه آب رودخانه فرو نشست حرکت می کنیم."
nobody love you