غار،کمد، یا هرچیزی مثل اینها!
رفته بودم خونه اونور جوبیمون که خالیه ، حال و حوصله سلام کردن و مهمونداری رو نداشتم ، سپرده بودم هروقت رفتن زنگ بزنن برگردم.از روی پنجره به سمت کوچه آویزون شده بودم و پایینو نگاه می کردم، مطمئن بودم تو اون تاریکی کسی منو نمی بینه، گشنم بود ، سردم هم بود زیاااد، سیستم گرمایشی سرمایشیش پیشرفتس، بعدا فهمیدم چرا جای اینکه گرم شم هی می لرزیدم، اشتباه گذاشته بودم رو خنک کردن.
یه شوکولات از جیبم درآوردم ، هرجا بهم شوکولات میدن میذارم جیبم واسه مبادا، واسه وقتی حالم بد میشه یا حالشون بد میشه! پوستشو نگه داشتم بیرون پنجره و آروم ولش کردم، دولا شدم تا قِر قِر خوردنشو وقتی میره پایین ببینم، نگام روش نموند، ثابت موند روی شیکم همسایه روبرویی که داشت تو آشپزخونش پای گاز غذا درست می کرد،دیگه چشمم پوست شوکولاتو تعقیب نمی کرد که چه جوری می رسه زمین،چشمم شیکم خانوم همسایه رو می دید که مثل یه هندونه زیر تی شرتش بود،،فکر می کرم چرا یه زن باید اینهمه شیکمش گنده باشه دستمو زدم به شیکم خودم،خوشحالم که مثل خانوم همسایه نیست! بعد یاد لیلا افتادم همیشه می گفت از دو چیز تو مردا خیلی بدش میاد، شیکم گندهً آویزون و سیبیل!!
خندم گرفت ، هروقت اینو میگه منم با سر تایید می کنم پشت بندشم میگم پشم رو هم اضافه کن ، لیلا هم یه بار دیگه جمله رو به اضافه پشم تکرار می کنه و می خندیم.
رفتم نشستم روی یه تیکه گیلیمی که اونجا بود، خسته و کسل بودم ، دلم می خواست بهونه بگیرم و نق بزنم و کسی نبود، کسی نیست. لیلا از مرز رد شده بود دیگه خطش آنتن نمی داد، اوووم میتی برای نق سرش زدن خلق نشده ، با اون باید راجع به عشق از دست رفته صحبت کرد و جاست فرند هم ... هی بابا ...
بعضی وقتا فک می کنم چرا اینقد دایره نفوذمو محدود می کنم، چرا هیچوقت کسی رو خیلی نزدیک نمی کنم ، چرا دوستای من یا صمیمی ان یا ... یا فقط هستن و باهاشون حرف می زنم ، نمی دونم، اما دوستای من اندازه انگشتای دستمن، فقط سه تا! با بقیه اونجوری نیستم که با این سه تام، سه تا دوست کم نیست؟چرا اینقدر غیر اجتماعی خلق شدم؟
میگن مردا یه اخلاقایی دارن، یهو مرضشون میگیره برن تو غار فکریشون، یهو باهات سرد میشن ، یهو اصلا خوش ندارن ریخت نحستو ببینن،هیچ ربطی هم به رفتار تو نداره ها، یهو اینجوری میشه، بعد از دوره غار نشینی هم خوشحال و خندون میان و دوس دارن همه چی مثل سابق باشه و توام کلی تحویلشون بگیری، من همیشه به دورهً غار نشینی مردا احترام گذاشتم و راحت از کنارش رد شدم و خندیدم،خودمم هروقت دلم بخواد میرم تو کُمُد فکری یا کُمُد واقعی قایم میشم و ساکت همونجا می مونم تا یکی صدام کنه یا یه اتفاق جدیدی بیوفته ، بعدش خوشحال و خندون میام بیرون ، اگرم اونقدر اعصاب نداشته باشم تا مدت ها به همون حالت می مونم و خبری ازم نمی شه!همین هفته پیش هم تو کُمُد به سر می بردم (کُمُد فکری)اگه به تاریخ پست هام نگاه کنی!
آخر اون روز هم تصمیم گرفتم بیام چند تا پست آخر اینجارم بذارم به همین حالت ول کنم و برم، با زندگی سابقم خداحافظی کنم ، برم یه جا زندگی نوینی رو آغاز کنم!
اما بعد که بیشتر فکر کردم دیدم فعلا زوده ، هنوز بخش های زیادی از زندگی مزخرف گذشته مونده که نگفتم، تازه هنوز طیفی از زندگی مزخرف به پام وصله! احتمال میدم با تموم شدن درسم و گذشتن تابستون و روزایی که فک می کنم باید خوب باشه زندگی مزخرف و اون تیکه آخرشم که به مچ پام وصله تموم شه، اونوقت میرم که یه شخصیت جدید بشم، که خوشحال باشم ، که به اون دو تا هدفی که کلا حس می کنم واسش خلق شدم برسم،و خدا می دونه که اگه چیزی غیر از اونا بشم چی ممکنه به سرم بیاد، شاید روانی بشم، کسی چمی دونه... شایدم مُردم!
پ.ن:اگه درست حساب کرده باشم لیلا فردا میرسه، اگه نه که یه روز دیگه هم دندون سر جیگر مجبورم بذارم!
nobody love you