پایتخت

سریال مورد علاقه ام پایتخت هم تموم شد،مثل کار پارسال کارگردانش پر از احساس بود ، با نوع فیلمبرداری مخصوص به خودش، با تیکه کلاما و آدمای ساده و معمولی!

مردای داستان همیشه پابند خانواده و تعهداتشونن، روانی میشدم وقتی نقی گریه می کرد واس باباش یا قربون صدقه زنش می رفت، به تمام معنا یه مرد واقعی بود با همه بدبختیا! من نقی رو بیشتر از هر نقش دیگهً این سریال دوس داشتم.

اسکارلت

اسکارلت دوباره زنگ زد.شاید زنگ خراب شده بود؛ آیا باید خودش می رفت و به مستخدمین می گفت؟تصمیم گرفت خودش برود ولی در باز شد.« شما دستور چای دادید خانم باتلر؟» رت با پا در را باز کرد و به درون آمد.

رت! نفس اسکارلت حبس شد.چقدر جذاب بود.باید تو آفتاب زیاد مانده باشد.صورتش مثل سرخ پوست ها شده بود.اوه خدایا ، چقد دوستش داشت.قلبش آنقدر بلند می زد که ممکن بود دیگران بشنوند.خانم باتلر گفت:« رت ، اوه عزیزم ، نزدیک است غش کنم ، تو گفتی چند تکه نقره در فیلادلفیا ، هیچ فکر نمی کردم یک سرویس کامل باشد ، و دست نخورده. مثل یک معجزه می ماند .»بعد با دستمال سفره اشک هایش را پاک کرد.

.

رت او را ندید.« مارگارت تو این لباس چقدر خوشگل شدی، راس واقعا قدر تو را نمی داند.سلام آن ، از دیدنت خوشحالم.ادوارد از دیدن تو هم  خوشحالم.من اصلا موافق نیستم تو در خانه من حرمسرا تشکیل بدی آن هم وقتی که با یک درشکه درب و داغون تو آمریکای جنوبی سرگردانم و دارم نقره های خانوادگی را از دست شرخر ها در می آورم.»

اسکارلت نتوانست طاقت بیاورد . جلو رفت.

« رت ، عزیزم ... »

رت سرش را به طرف او چرخاند، اسکارلت ایستاد.چهره رت سخت شد، خیلی سعی کرد خودش را نگه دارد.هیچ حسی در صورتش دیده نمی شد.اما برقی چشمانش را روشن کرد.برای یک لحظه نفس ها را در سینه حبس کردند و به تماشای هم ایستادند.بعد یک طرف لبش با لبخندی کنایه آمیز بالا رفت.اسکارلت این لبخند را خوب می شناخت.خیلی ترسید.رت گفت:«چه مرد خوشبختی است برای آنکه هدیه بزرگتری از آنچه که داده دریافت می کند.»دست هایش را برای اسکارلت باز کرد.

بدون اینکه فرصت خداحافظی به اسکارلت بدهد او را با خود بیرون برد.

رت تا وقتی که با عجله از پله ها بالا رفت و وارد اتاق خواب شد حرفی نزد.در را بست و به آن تکیه داد.« تو لعنتی اینجا چکار می کنی اسکارلت؟»

اسکارلت می خواست بازویش را از دست او خارج کند. اما خشم ِ در چشمان رت او را از این کار بازداشت.اسکارلت حالتی از بی گناهی و عدم درک سوال او به چشمان خود داد.صدایش با شتاب و مقطع بود.

«خاله اولالی هرچه را که تو گفته بودی برای من نوشت، رت- درباره اینکه تو چقدر دلت می خواهد من اینجا پیش تو باشم ولی حاضر نیستم فروشگاه را ترک کنم.اوه عزیزم چرا خودت به من نگفتی؟ حتی یک پول سیاه هم برای فروشگاه ارزش قائل نیستم، نمی توان آن را به تو ترجیح دهم»چشمانش را از روی احتیاط بست.

«موثر نیست اسکارلت.»

«منظورت چیه؟»

«هیچ کدامش موثر نیست، نه این بی گناهی و نه آن توضیح گرم و سوزناک.می دانی که نمی توانی به من دروغ بگویی و فرار کنی.»

درست می گفت، اسکارلت هم می دانست که درست می گوید.مجبور بود که صادق باشد.

رت سرش را با غرور بالا آوردو به اسکارلت نگریست، صدایش آرام تر شده بود.« اسکارلت عزیزم، شاید یک وقتی ما با هم دوست بوده ایم، وقتی که همهً آن خاطرات تلخ و شیرین چیزی جز دلتنگی برای ما نیاوردند.شاید حالا هم بتوانیم با هم دوست باشیم، فقط اگر صبور باشیم و مدارا کنیم.ولی از این بیشتر انتظار نداشته باش.»

از روی ناشکیبایی در اتاق قدم می زد.« به آتلانتا برگرد اسکارلت و مرا به حال خودم بگذار.من دیگر تو را دوست ندارم.نمی توانم از این واضح تر بگویم.»

خون از چهره اسکارلت رفت.چشمان سبزش در مقابل رنگ پریده چهره اش ناگهان درخششی پیدا کرد.

« من می توانم واضح تر بگویم رت ، من زن توام و تو شوهر منی.»

هرسال بهتر از پارسال

دیشب نشسته بودیم پای تلویزیون و هی مسخره می کردیم و می خندیدیم و هی هم از همدیگه می پرسیدیم واسه چی بیداریم؟ هربار یکیمون جواب جمع رو می داد.همه منتظر بودیم اون توپه رو در کنن و آهنگ دَری دَری دَری رو بزنن تا بخندیم!!

امسال دیگه روی همه سال های گذشته رو هم سفید کردیم، حتی سفره هفت سین هم ننداختیم، دو نفرمونم خواب بودن، آخر مامانم پاشد رفت یه ظرف سنجد و یک عدد سیب آورد گذاشت رو میز!بهش می گفتم این کارا لازم نیست، قرار نیست اتفاقی بیوفته، فقط آهنگ میزنن بعد ماها خیالمون راحت میشه پامیشیم میریم می خوابیم!

گفته بودم که خیلی وقته عید واسم معنی نداره ، امسال که حتی هنوز خریدی هم نکردم ، پس از بیخ و بُن حس عید رو ندارم ، امروز صُب هم برام یه روزی بود مثل روزای دیگه،با این فرق که امسال گوهر تاج نیست، همهً خادان الف .نون جمع شده ان خونه اون مرحومه ، دلم نمی خواد کسی رو ببینم.موندم خونه و نرفتم اونجا.

دیروز بعد از ظهر تو کتاب  " شما که غریبه نیستید " هوشو داشت صحنه مردن ننه باباشو (مادربزرگ پدری) می گفت و چطوری در خونه رو می کندن می ذاشتن رو رودخونه تا جنازه رو روش غسل بدن!هوشو می گفت : بی کس و کار شده ، ننه بابا هم رفت!

یادم افتاد همیشه عیدا ، اول می رفتیم پیش گوهر تاج که دو ایستگاه پایین تر بود ، بعدم میرفتیم خونه مادربزرگ مادریمون!کتابو گذاشتم کنار ،از اول کتاب با این پیر زن بود ، جای خالیشو تو ادامه قصه میشد کاملا حس کرد ، قلبم خالی شد مثل هوشو ، یاد عزیز خودم افتادم ، گریه کردم ... گریه کردم ، یادم اومد اون مرده. بازم تکرار کردم ... وای عزیز تو واقعا مُردی ... دیگه نمی تونم ببینمت ... تو مُردی !

آدم کاری از دستش بر نمیاد انجام بده ، همیشه میرم تسبیح مو ور می دارم و حمد می خونم، اول واسه عزیز ، بعد به ترتیب دوستام میان: جاست فرند عزیزم ، لیلا ، میتی ، ورون ...

آخرشم مثل همیشه سال که تحویل میشه میفهمم بازم خودمو یادم رفته ، کاش کسی باشه واسه منم دعا کنه.

 

پ.ن: عیدتون مبارک رفقا ی عزیز ،سال فوق العاده ای رو شروع کنین ،به همگی خوش بگذره :*

شما که غریبه نیستید

بیچاره آقای رئوفی ، کارش این بود که برود توی خانه ها و باغ ها و در و دشت بچه ها را بیاورد مدرسه.از کوچه ً مدرسه که رد می شد لیلا کور فحشش میداد.یک گوش آقای رئوفی اصلا نمی شنید، گوش راستش.و گوش چپش هم سنگین بود.

لیلا کور هر روز می آمد دم خانه اش ، سمت چپ کوچه، می نشست و تا صدای پایی می شنید هر که بود فحش بارانش می کد. الکی،همین جوری فحشش می داد.می گفتند " عقلش کم است ".آقای رئوفی شانس داشت که فحش های لیلا را نمی شنید. اگر هم می شنید، جواب نمی داد. ازش می ترسید، می گفت:

-سلام بی بی لیلا، حالت خوبه؟

-سلام و کوفت کاری. خاک بر سرت کنن مادر ...

با غریبه ها بدتر بود. آقای رئوفی غریبه بود.

همه به فحش های لیلا عادت کرده بودند. هر وقت می رفتیم مدرسه از لیلا فحش می شنیدیم و وقتی هم بر می گشتیم ، همینجور.تفریحمان فحش شنیدن بود.

یک روز از جلویش رد شدیم فحش داد.رفتیم سر کوچه برگشتیم، باز فحش داد. برگشتیم یکی یکی از جلویش رد شدیم و فحش خوردیم. آن قدر بچه ها را بردم سر کوچه و برگرداندم و لیلا فحش داد تا دهنش کف کرد.گریه اش گرفت. باز هم ول نکردیم. هی از جلویش رد شدیم. گریه کرد و فحش داد. فحش های ناجور.

-بچه ها طاقت بیارین ، هی از جلوش رد بشین و بخندین.

لیلا چوبش را پرت کرد طرف ما ، به هیچ کس نخورد. باز از جلویش رد شدیم و خندیدیم. حرصش گرفت ، دست هایش را بلند کرد و زد تو سرش . خودش را زد و فحش داد. باز هم جواب ندادیم. هی رفتیم ته کوچه و برگشتیم. حالش بد شد و افتاد.چند تا از بچه ها در رفتند.صدایش در نمی آمد، بلند شد، خودش را کشید توی خانه اش و در را بست. دیگر در خانه نیامد . مریض شده بود . کم کم مُرد. انداختند گردن من :

-هوشو ، پسر کاظم لیلا رو کشت.

 

پ.ن: این یه تیکه کتابو که خوندم از خنده به خودم می پیچیدم و هی می گفتم فوق العاده بود . رفتم بلند واسه بقیه هم خوندم، حالا اینجا هم نوشتم دور هم باشم.

کتاب ، خاطرات کودکی هوشنگ مرادی کرمانیه (شما که غریبه نیستید) ، تا به امروز از خودشو کتاباش خوشم نمیومد ، اما امروز حس می کنم به این بچه یتیم دهاتی علاقه مند شدم

قول آخر سالی

وقتی استرس میگیرم حس می کنم انرژی بدنم مثل هوای گرم از سرم در حال خارج شدنه و موهام به حالت سیخ وای ساده!!حالم بد میشه و حس تهوع بهم دست میده ، بعد دوس دارم جای فکر کردن برم عق بزنم و عق زنم ولی دیگه هیچی تو مغزم نباشه،هیچ فکر بدی!

نمیتونم هی منتظر باشم و هی استرس داشته باشم.از توانم خارجه... . به خودم قول دادم اگه سالم بود . اگه حالش خوب بود. تا سه روز باهاش هیچ حرفی نمیزنم که منو تو بی خبری گذاشته اونم با اون قلب مریضش که هی آف بذارم و هی میس بندازم اونم هی جواب نده !!

پیش پات تو "اف بی” فهمیدم حالش خوبه ... پس من تا سه روز دیگه لالم!!

راهی خواهم ساخت،پولی خواهم یافت

از وقتی که تعطیل شدم، یعنی از وقتی که خودمون ، خودمونو تعطیل کردیم بیشتر از یه هفته می گذره.شاید یه کم کمتر یا یه کم بیشتر.درست یادم نمیاد.مثل آدمی می مونم که حافظه شو از دست داده.اون زمونی که هنوز تو جامعه راه می رفتیم و با ملت حرف می زدیم روز و زمان و نمی دونستم ، چه برسه به الان که فقط تو خونه می خوابم و البته که تو خونه تکونی کمک نمی کنم!!

شب ها عادت کردم دو تا پتو رو، رو هم میزون کنم بعد خودمو زیرش جا بدم و بخوابم. اونقدر اون زیر بهم فشار میاد که درست نمی تونم غلت بزنم ، بعضی وقت ها بازوی راستم سِر میشه، چون مثل میله ای که زیر چادر میذارن که راست وایسه ، روی سرم میذارم تا بین دماغم و پتوها فاصله بیوفته و پتوها نیوفتن  رو منافذ تنفسی ام و اون زیر خفه شم!

بعضی صبح ها هم پا میشم و یه کم فک می کنم کاری دارم که به خاطر انجام دادنش بلند شم، جواب میرسه که نه! واسه همین من باز می خوابم.دارم حس می کنم دچار افسردگی فوق حاد بَدایتیسم شدم(از همینا که میگن).

فقط چند تا چیز تو کل زندگیم بود که دوس داشتم انجام بدم.یکیش رفتن به کتابخونه ملی بود که تا سال دیگه که فارغ التحصیل شم وضعیتش نا مشخصه و نمی تونم روش نظر بدم.دومیش هم رفتن به چندتا کشوری که دوس داشتم. نمی تونم تصور کنم تا آخر عمرم همینجوری همینجا بمونم بعد هیچ جا رَم ندیده بمیرم!! وقتی تاریخ تمدن یه جاهایی رو مجبور میشی بخونی و بعد ناخوداگاه بهشون علاقه مند میشی عین نامردیه که بدونی وجود دارن اما نتونی ببینیشون!

اولین گزینه من ژاپن بود، چپ میرفتم و راست میومدم میگفتم دارم میرم ژاپن.من همیشه در حال رفتم به اونجا بودم... تو دعوا ، تو شوخی ، تو جدی.

بابام یه عادت بد پیدا کرده بود. می شست و پاهاشو دراز می کرد و در عین خُل بازی  می خندید و می گفت:دختر ما داره میره. ملت هم  در حالی که تو مُخیلشون تصورات ازدواج ما رو می چیدن ، می گفتن کجا به سلامتی؟ اینم  می خندید و می گفت :جااپووووون!!!

بعدشم همه دور هم قهقهه می زدن! منم جیغ می کشیدم که یه روز می بینی من رفتم ، که فکرای من توهمات دخترکای دبیرستانی نیست ، چیزی نیست که امروز ویار کنم فردا عوض شه.یه چیزای میشه رویای شخصی آدما ، همهً حس و وجودشون فریاد میزنه که اون چیز و اون موقعیتو می خوان.درست که فک می کنم میبینم واسه نقاشی هایی که از رو کارتون فوتبالیست ها می کشیدم خیال کردن من هنرمندم ، اما من انیمیشن های چشم گنده ای ژاپنی رو دوس داشتم ، من رفتن به جایی که آدمای خوشگل داره رو دوس داشتم.بعد فک کردم خوب میرم طراحی یاد میگیرم واسه فوق لیسانس میزنم انیمیشن اونم ژاپن. اینجوری شد که همه چی به حالت احمقانه ای به هم ربط پیدا کرد.که حالا حالم از رشته ام بهم می خوره ، کلاس طراحی هم تنها کلاسیه که ازش فرار می کنم و تمام مدت دارم فحش میدم و زیر لب میگم بَسه ... بَسه دیگه!!

من خودمو شناختم ، می دونم چی دوس دارم ، می دونم چی خوشحالم می کنه، من آدم سفر کردنم ، آدم خوش گذروندن ، دلم می خواد هی پول در بیارم و هی برم بلیت بخرم و پرواز کنم، یه کوله پشتی داشته باشم که توش ساندویچ و بطری آب باشه و البته که من زبانم خوبه اون موقع!! . نمی تونم وای سَم اینجا ،تو این رشته ، تو این وضعیت ، پیر بشم ، بپوسم ، بمیرم!!

ژاپن ِ من رفت ... خورد شد، له شد بعدم منفجر شد.تو تلویزیون هر روز و هر روز نشون میداد که خونه های چوبی بامزه رو آب با خودش می بره وسط دریا و به جاش کِشتی هارو میاره وسط خیابون. بخش عظیمی از همهً تصوراتم با این کشور فنا شد.بهم میگن دیدی کشورت چی شد؟میگم آره، کشورم نابود شد!

دیگه ژاپنی وجود نداره که بخوام برم ، مجبورم به گزینه های بعدیم رجوع کنم . خوبه که هنوز امارات هست، لبنان هست،لهستان هست، رُمانی هست ، و خداوندا ... سَن پیترزبورگ ام ! هنوز جاهای دیگهً دوست داشتنی ام هستن که تا زمان بازسازی ژاپن برم بگردم. و بازم صد البته که من اروپای شرقی رو با فرهنگ میانه اش به هر محیط کله زرد دیگه ای ترجیح میدم!

 

پ.ن1: خیلی کسل ام ، بیشتر دوس دارم تو عالم واقعی ام بچرخم واسه همین اینجا فعلا حرف زدنم نمیاد.حتی دوس دارم بیشتر به جاست فرند زنگ بزنم تا اینکه بِچَتم،هرچند که چت برای من یه محیط تقریبا واقعی به نظر میاد، خیلی بیشتر از اینجا و این صفحه ها،حیف که خرج خیلی بالاست و تو جیک ثانیه مرگ شارژتو می تونی به چشم ببینی!!!

پ.ن2: بعضی بخش های جلد دوم کتاب مورد علاقم هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه، تو موقعیت های مختلف یهو از دیالوگاش استفاده می کنم.بخش عظیمی از فکر من همیشه تو این کتابه.یه مدت فقط حرفمو از طریق بخش های اون می خوام بذارم.

پ.ن3: هی سارا ، جسی ، دلم برای شما دو تا وروجک خیلی تنگ شده. از وقتی فیلتر شدین به سختی می تونم بخونمتون.خیلی امید دارم که وقتی وبلاگ جدیدتونو زدین ، من جزو اولین نفرایی باشم که آدرستونو میگیره، در غیر این صورت از شدت ناراحتی و حسادت می کشمتون!! (این تهدید کاملا جدی است) :دی

پ.ن4: این کامنتدونی رو واسه گرفتن آدرستون باز می ذارم.اما زود می بندم ،چون احتمالا بد عادت میشم!! :))

شهرام کوچولو ...!

 سلام بر رزمندگان اسلام

اینجانب آقای شهرام لطفی کیا کلاس دوم ب ، می خواستم بگویم خسته نباشید . من این قوطی لوبیا را برای شما می فرستم تا بخورید ، قوی بشوید و خوب بجنگید.

دیروز آقای مدیر گفت:

« هرکس هرچه می خواهد بیاورد.چند روز دیگر می خواهیم برای رزمندگان به جبهه بفرستیم. اگر خواستید نامه هم بنویسید و بچسبانید به آن.»

همه خوشحال شدیم.حسنی گفت : «من سه تا قوطی کمپوت می آورم.»من هم می خواستم یک عالم قوطی لوبیا بخرم و بفرستم.من خودم لوبیا خیلی دوست دارم.اما دیشب وقتی به بابا گفتم به من پول بدهد تا برای رزمندگان چیزی بخرم و بفرستم ، زد پس کله ام و گفت :«عجب خری هستی تو!به ما چه مربوط است که برایشان چیزی بخریم.مگر ما گفتیم بروند بجنگند.دولت خودش باید غذایشان را بدهد.»یک چیزهای دیگری هم گفت که خجالت می کشم بگویم.

صبح مامانم پول داد تا برای ناهار همبرگر بخرم اما من پولم را نگه داشتم و ناهار نخوردم سر کلاس شکمم قار و قور کرد. حسنی دلش سوخت و لقمه نان و پنیرش را با من نصف کرد.نصف شکمان پر شد و نصفش خالی ماندباز هم دلم قار و قور کرد.هردومان خیلی خندیدیم.عصر از سوپر اکبر آقا یک قوطی لوبیا خریدم و یواشکی آوردم خانه و حالا دارم نامه ام را می نویسم. شانس آوردم کسی خانه نیست.

من هم می خواهم وقتی بزرگ شدم به جنگ بیایم.نه اینکه مثل شهاب توی خانه قایم شوم . شهاب داداشم است . خیلی ترسو است . توی خانه قایم شده که سربازی نرود . همه اش توی ویدیو ( یک چیزی که تویش فیلم می گذارند و تماشا می کنند ) فیلم های بی تربیتی می گذارد و تماشا می کند . بعضی وقتها هم که دوست هایش مهمانی می دهند لباس های قشنگ قشنگ می پوشد و می رود. بعد عکسش را می آورد و به ما نشان می دهد.عکس هایش همیشه پر از دختر و پسر است.

مامان می گوید : « باید شهاب را بفرستیم آن ور آب . بچه ام را از سر راه نیاورده ام که بفرستم جنگ تا جنازه اش را برایمان بیاورند».

چند روز پیش حسین؛ پسر همسایه مان شهید شد. داشت توی دانشگاه درس می خواند. اما یک دفعه رفت جبهه. بابا بهش گفت :« مگر خوشی زیر دلت زده؟بنشین خانه درست را بخوان.» اما او گوش نکرد . گفت :« اگر هیچ کس جبهه نرود پس کی از ناموسمان دفاع کند؟ »

از بابا پرسیدم ناموس چی است؟ جوابم را نداد . من نفهمیدم ناموس چی است اما فهمیدم باید از آن دفاع کرد . حسین هیچ وقت الکی حرف نمی زند . دلم برای بابایش می سوزد .خیلی پیر شده است . بابا می گوید :« حالا دیگر نانش توی روغن است . به اینها خیلی می رسند ».

حالا علی به جبهه آمده.علی برادر حسین است.دیروز او را دیدم تازه از آنجا برگشته بودبهش گفتم این بار که خواست برود جنگ ، من را هم با خود ببرد . خندید و کله ام را ماچ کرد. وقتی به بابا گفتم می خواهم بروم جنگ تا از ناموسمان دفاع کنم گوشم را پیچاند و گفت :« تو ... می خوری. برو دماغت را بالا بکش . »

گوشم خیلی درد گرفت. نزدیک بود جلوی نرگس اشکم در بیاید. نرگس دختر همسایه مان است. هنوز مدرسه نمی رود . همیشه موهایش را دو طرف صورتش می بافد . خیلی بامزه می شود. یک بار شهاب مویش را کشید . نرگس گریه کرد . من عصبانی شدم و به شهاب لگد زدم. بعدش یک عالم از دستش کتک خوردم اما گریه نکردم.

من بلاخره می آیم جنگ ، حالا می بینید.می خواهم شهید بشوم مثل حسین.دشمن بعضی وقتها با هواپیما به اینجا می آید و از آن بالا بمب می اندازد. آن وقت رادیو آژیر قرمز می کشد. هروقت آژیر قرمز می کشند.ما چراغ ها را خاموش می کنیم و می دویم توی زیر زمین. من نمی ترسم اما مامانم خیلی می ترسد. شهاب هم مثل جوجه می لرزد. بابا بمب ها را می شمارد.دیشب وقتی چند تا بمب انداختند بشکن زد و گفت:« فردا قیمت خانه نصف می شود. حالا وقت خریدن است.»

مامان گریه کرد . او می خواهد ما از تهران برویم. اما بابا می خواهد بماند و زمین بخرد. می گوید:«اگر یک کم صبر کنیم ، بعد از جنگ نانمان در روغن است.» نمی دانم چرا بابا این همه نان روغنی دوست دارد . ....

ای وای ... باز آژیر قرمز کشیدند. باید بروم توی زیر زمین. بعد برمی گردم و نامه ام را تما.........

نامه پاره و خونین از دست علی افتاد. علی زانو زد. دست کوچک پسرک را بلند کرد و       بوسید.بعد آن را روی سینه اش گذاشت و ملافه را روی صورت خونینش کشید.

 

پ.ن: این متن به عنوان رتبه دوم جشنواره داستان طنز دفاع مقدس ( لبخند خاکی ) انتخاب شده. ای کاش اسم نویسنده شو می دونستم، خیلی فوق العاده بود.

complicate

یکی از کلاسای جاست فرند متنقل شده بود به تایم صبح و برای اینکه خواب نمونه قرار شد من بیدارش کنم ، راس ساعت 5:45 دیقه به ساعت ما که میشد 6:15 دیقه به زمان اونا.یه کم غر غر کردم که وقتی همایش طوفان 10 صبه و من می تونم تا 7 بخوابم چرا باید اون ساعت بیدار شم! اما از اونجایی که صوبت جاست فرند پیش ما زمین نمیمونه گوشیمو کوک کردم که راس ساعت زنگ بزنم باهاش صوبت هم بکنم تا خواب از سرش بپره بلند شه بره دانشگاش!

وقتی سحر آلارم گوشی شروع کرد به زدن سرمو می کوبیدم رو بالشت و می گفتم چرا؟چرا باید بیدار شم؟کله صب چرا باید بیدارت کنم وقتی کلاست ساعت 8ته!با خودم فک کردم لابد می خواد بره دوش بگیره ، نون بگیره ، یه روز مثل بچه های خوب صبونه بخوره ، موهاشو شونه کنه ، یه روز می خواد از خوابش یزنه و 6 پاشه...

باز فک کردم چطوری این ساعت صب با گوشی حرف بزنم که اهل منزل نشنون بگن دختره روانی شده؟ نگام افتاد به کمد ! در اتاقو بستم پتومو ورداشتم و باهاش رفتم تو کمد! کشیدمش روی سرم تا عایق صدا باشه ، حالا هی زنگ می زنم ... زنگ می زنم ... به هر دو خطش زنگ زدم ، دیدم فاییده نداره ور نمیداره ، زنگ زدم خونش ! باز ور نداشت ! دیگه خسته شدم و گفتم لابد خواب می مونه دیگه ، کار بیشتری از دست من بر نمیاد ، نمی تونم برم رو کلش آب بریزم که !!

وقتی بیدار بشم دیگه خوابم نمیبره ، واسه همین هرشب قبل خواب به همه اخطار می کنم حق ندارن منو سحر بیدار کنن ، اینبارم که بیدار شده بودم خوابم نمیبرد و بیخودی غلت می زدم ، با خودم فک کردم هرچی باشه امروز همایش طوفانه ، می تونم یکم آراسته شم و با لبخند گشادتر برم دانشگاه ، دوش گرفتم و فک می کردم یعنی babeبیدار شده؟ لاک می زدم و فک می کردم یعنی babe بیدار شده؟ موقع رفتنم شد، کفش می پوشیدم و فک می کردم یعنی babe بیدار شده؟ تو مترو نشستم و فک می کردم یعنی  babe بیدار شده؟

هنزفریهامو گذاشته بودم تو گوشم و آهنگ اول لیست پخش شد ، باز فک کردم یعنی بیدار شده؟ که گوشیم شروع کرد زنگ خوردن ، جاست فرند بود ... فهمیدم که بیدار شده اما خیلی دیره حتما از کلاسش جا مونده!!

کلوم اول به دوم نرسیده منو دعوا کرد که قرار ما مگه 7:15 نبود ، اینکه کله صب پدرشو در آوردم ، گوشی بغل تختش زنگ می خورد ، گوشی تو هالش زنگ می خورد ، تلفن خونَش که بعد زنگ به طور خودکار شروع می کنه به پخش پیغام های ضبط شدهً سابق که حدود 40تا میشه! اینم 3نصفه شب خوابیده بود و وقتی یهو این وضعیت پیش میاد و اونطوری از خواب می پره هیچ کاری جز کشتن من در اون لحظه نداره!

یه نقطه مشترکی که با جاست فرند دارم ، عزیز بودن خوابمونه . اونم حاضره دنیارو بده فقط خوابش سر جاش باشه ، و هرکی ام بخواد این خوابو خراب کنه ...

پاشده بود گیجو منگ ، تو خیابون با پلیش دعواش شده بود ، تو کلاس برج ذهرمار شده بود ، با سردرد و عصبی بعد اومدن از کلاسش اولین کارش تماس با من ِ بیچارهً مسبب اوضاع بوده ...

هرچه گفتم انا مظلوم و انا معصوم و انا فقط گوش به حرف تو کردم که گفتی 5:45 نه 6:45 ، وگرنه ما نیز خوابمان را دوست داریم ، ما مردم آزار و روانی نیستیم ، آخر مگر مغز خر خوردیم که از برای خودمان اینقدر پانتومیم اجرا کنیم و از تو کمد بهتان زنگ بزنیم و آنقدر دیوانه تان کنیم ؟؟ باور نکرد و قهر کرد و رفت و دِگر ما را دوست ندارد .

حالا یکی بیاد بره جاست فرند و ماچ کنه بیارتش دستشو بذاره تو دست من !!

 

پ.ن : ای کاش فقط همین سوتی بود! صب زودم پاشدم که اولین نفر به ورون تولدشو تبریک بگم ، بعد از ظهرش فهمیدم تاریخ رو گوشیم اشتباس و یه روز از تولدش گذشته ، کله صب احتمالا فک کرده دختره مریضه و قصد آزار و اذیت داره !!

پ.ن 2: دارم نگران خودم میشم اصلا !!:((

یک سری گلابی ِ روانی

 کلاس طوفان وقتی جذاب تر میشه که واسه سوالاش یه جوابی بدی که بهت فحش بده و دور هم بخندیم ، از اونجایی که خودم یکی از علاقه مندان این سَبکم ، همهً سعی ام اینه که حتما یه جوابی واسه سوالاش بدم تا یه کم بهم فحش بده .

می خواست درسو شروع کنه ، طبق عادت یه قلب کشید وسط صفحه ، بعد می خواست نوشته ها به ریتم پَستی بلندیای این قلبه بیوفتن توش ، گفت می خوام توصیفتون کنم ، نوشت یک سری گلابی ِ ... ،  فک کرد که کلمه سوم چی باشه ،گفت می خوام تو این کلمه دیگه ازتون تعریف کنم ، یه چیز خوب باشه ، چیزی به ذهنش نرسید ، از ماها پرسید یه میوه بگید که با پوست می خورن ، همه به هم نگا کردن ، سرم پایین بود گفتم  هووم ... کیوی !!  

چشاش گرد شد داد زد ... کیوی؟؟ ... کیوی رو آخه با پوست می خورن؟ پاشید پوست کیویاتونو جمع کنین بدین این روانی میخواد بُخوره ! کلاس منفجر شده بود . بچه ها حمایت کردن که در پاره ای از مواقع کیوی رو با پوست می خوریم و لذیذو خوشمزه است .

چشای طوفان گشادتر شد و باز داد زد ، شماها اون پشم و پیلیارو می خورین؟؟ أأأأأی ، خاک بر سر همتون!! همتون روانی هستین ، همتون مشکل دارین !!

دستشو برد رو کیبرد و با ضرب و تند کلمه سوم رو نوشت ... روانی!! جملهً توصیفی کلاس ما شد یک سری گلابی ِ روانی ! انداختش تو قلبه و گفت پاشید برید!

زندگی عالی عادیمون

کلا نمی دونم تله پاتیه یا که یه ریگی تو کفش این جاست فرند هست ، دیشب هنوز اندکی از آپ اینجا و تفکراتم مِن بابِ تماس باهاش نگذشته بود که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره و اسمش افتاده رو صفحه !! خندم گرفته بود و باز یادم افتاد چه دلم براش تنگ شده ، اصلا گور بابای تفکرات منفی و بحث راجع به وجود و غیر وجود ، اکنون را بچسب ، فردا خود روز دیگری ست ...!!گوشیرو ور داشتم و گفتم baaabe !!

باز وقت بیرون رفتن و خوش گذرونی یاد رفیقش افتاده بود که بزنگه بگه پشت بی ام وِ  اش نشسته و داره میره دَدَر و شیکم چِرونی ، و اینکه آیا من زنده هستم یا نه؟ از این عادتها پیدا کردیم که هرچی می خوریم هی بیایم واس هم تعریف کنیم یا اینکه از یکمون خبری نشه اون یکی فک می کنه حتما یه بلایی سرش اومده.

نمی خوام به چیزای بد فکر کنم ، گاهی هیچ دوس ندارم اصلا فکر کنم ، دوس دارم فقط زندگی کنم  ، که هرچی هست بذارم پیش بیاد ، دلم نمی خواد و نمی تونم نسبت به جاست فرند بد باشم ، این بچه رو خودم بزرگش کردم ، خودم یادش انداختم اونی که هی میره میکشه اسمش شیشه نیست اونجور که اونوریا میگن ، اینجا بهش میگیم قلیون یا اونی که زرده و تو قیمه اس اسمش لپه اس ، این بچه باید پیش خودم بمونه و باز زندگی کنه و حرف بزنیم و بخندیم ، تحمل دوریش برام سخته و دلم براش تنگ میشه ، یه چیز ضعیف و النفس بدی ام اصلا ، ولی خوشم میاد اونم چُُ.س کلاس نمیذاره و میگه که دلش برام تنگ شده ... کلا ماها خراب این رفاقت صادقانه وصالحانه هستیم.

الان همه چی باز به روال عادی برگشته ، اینبار تو خونه مجردی 85 متری ام بودم و از پنجره به دونه های برف چاق و گنده نگاه می کردم که باد می بردشون اینور اونور ، لیوان چایی رو میاوردم بالا و یه جرعه می خوردم ، با خودم فک کردم هنوز از دست babeناراحتم؟؟ خندیدم و گفتم البته که نه !

 

پ.ن: رنگ کاری تموم شد ، راحت شدم...