اسکارلت دوباره زنگ زد.شاید زنگ خراب شده بود؛ آیا باید خودش می رفت و به مستخدمین می گفت؟تصمیم گرفت خودش برود ولی در باز شد.« شما دستور چای دادید خانم باتلر؟» رت با پا در را باز کرد و به درون آمد.

رت! نفس اسکارلت حبس شد.چقدر جذاب بود.باید تو آفتاب زیاد مانده باشد.صورتش مثل سرخ پوست ها شده بود.اوه خدایا ، چقد دوستش داشت.قلبش آنقدر بلند می زد که ممکن بود دیگران بشنوند.خانم باتلر گفت:« رت ، اوه عزیزم ، نزدیک است غش کنم ، تو گفتی چند تکه نقره در فیلادلفیا ، هیچ فکر نمی کردم یک سرویس کامل باشد ، و دست نخورده. مثل یک معجزه می ماند .»بعد با دستمال سفره اشک هایش را پاک کرد.

.

رت او را ندید.« مارگارت تو این لباس چقدر خوشگل شدی، راس واقعا قدر تو را نمی داند.سلام آن ، از دیدنت خوشحالم.ادوارد از دیدن تو هم  خوشحالم.من اصلا موافق نیستم تو در خانه من حرمسرا تشکیل بدی آن هم وقتی که با یک درشکه درب و داغون تو آمریکای جنوبی سرگردانم و دارم نقره های خانوادگی را از دست شرخر ها در می آورم.»

اسکارلت نتوانست طاقت بیاورد . جلو رفت.

« رت ، عزیزم ... »

رت سرش را به طرف او چرخاند، اسکارلت ایستاد.چهره رت سخت شد، خیلی سعی کرد خودش را نگه دارد.هیچ حسی در صورتش دیده نمی شد.اما برقی چشمانش را روشن کرد.برای یک لحظه نفس ها را در سینه حبس کردند و به تماشای هم ایستادند.بعد یک طرف لبش با لبخندی کنایه آمیز بالا رفت.اسکارلت این لبخند را خوب می شناخت.خیلی ترسید.رت گفت:«چه مرد خوشبختی است برای آنکه هدیه بزرگتری از آنچه که داده دریافت می کند.»دست هایش را برای اسکارلت باز کرد.

بدون اینکه فرصت خداحافظی به اسکارلت بدهد او را با خود بیرون برد.

رت تا وقتی که با عجله از پله ها بالا رفت و وارد اتاق خواب شد حرفی نزد.در را بست و به آن تکیه داد.« تو لعنتی اینجا چکار می کنی اسکارلت؟»

اسکارلت می خواست بازویش را از دست او خارج کند. اما خشم ِ در چشمان رت او را از این کار بازداشت.اسکارلت حالتی از بی گناهی و عدم درک سوال او به چشمان خود داد.صدایش با شتاب و مقطع بود.

«خاله اولالی هرچه را که تو گفته بودی برای من نوشت، رت- درباره اینکه تو چقدر دلت می خواهد من اینجا پیش تو باشم ولی حاضر نیستم فروشگاه را ترک کنم.اوه عزیزم چرا خودت به من نگفتی؟ حتی یک پول سیاه هم برای فروشگاه ارزش قائل نیستم، نمی توان آن را به تو ترجیح دهم»چشمانش را از روی احتیاط بست.

«موثر نیست اسکارلت.»

«منظورت چیه؟»

«هیچ کدامش موثر نیست، نه این بی گناهی و نه آن توضیح گرم و سوزناک.می دانی که نمی توانی به من دروغ بگویی و فرار کنی.»

درست می گفت، اسکارلت هم می دانست که درست می گوید.مجبور بود که صادق باشد.

رت سرش را با غرور بالا آوردو به اسکارلت نگریست، صدایش آرام تر شده بود.« اسکارلت عزیزم، شاید یک وقتی ما با هم دوست بوده ایم، وقتی که همهً آن خاطرات تلخ و شیرین چیزی جز دلتنگی برای ما نیاوردند.شاید حالا هم بتوانیم با هم دوست باشیم، فقط اگر صبور باشیم و مدارا کنیم.ولی از این بیشتر انتظار نداشته باش.»

از روی ناشکیبایی در اتاق قدم می زد.« به آتلانتا برگرد اسکارلت و مرا به حال خودم بگذار.من دیگر تو را دوست ندارم.نمی توانم از این واضح تر بگویم.»

خون از چهره اسکارلت رفت.چشمان سبزش در مقابل رنگ پریده چهره اش ناگهان درخششی پیدا کرد.

« من می توانم واضح تر بگویم رت ، من زن توام و تو شوهر منی.»