هفتهَ بدون مامان
1.
همه جا ساکت شده بود ، آرامش محضی که برای من خیلی خوب بود اگه درس می خوندم . شستن ظرفها یا درست کردن غذا و پذیرایی از میهمانان نا خوانده هم چندان نمی تونست بد باشه ، چون همه ی اینا یه طرف و این سکوت فوق العاده هم یه طرف.
.
.
خوب نمی ذارن مثل بچه آدم زندگی کنیم .هر روز یه بامبول جدبد دارن که رو کنن . ده بگیر بشین دیگه یه جوری رفتار میکنن که آدم به تهرانی بودن خودش شک میکنه .
( اینا عین جملاتی بود که زنگ میزدم و به دوستام میگفتم . چون مینایی ( همسایه ً طبقه سوم و اهل اراک ) طرح جدید آیفون تصویری رو ییهو به اجرا گذاشت . طبق معمول بدون مشورت ونظر خواهی فقط یه خرجی میتراشه که بگه بابا ما هم اومدیم شهر . ما گوشرد کرده بودیم که تو چیزی از جنس خوب سرت نمیشه ما خودمون به موقع اقدام میکنیم اما بازم سرخود کار کرد و مدل چینی تو این خونه آورد منم جلوی کارگر های ناشی در نصب ، هی پشت سرش حرف میزدم .)
.
آدم تو شیلنگ آب شنا کنه.ولی ضایع نشه ................... کارگرهای نصب آیفون بچه خواهرهای مینایی بودن.
.
.
.
.
این جکی ( داداش کوچیکه ) هم خوشش اومده تو نبود مامان هی خودش رو میزنه به مریضی و مدرسه نمیره میدونه که برای من فرقی نمیکنه وبه نظرم هر روز مدرسه رفتن مسخره به نظر میاد ( این طرز تفکر از دانشگاه رفتن 3 روز در هفته ناشی شده )
اما این سری برام مهمتر بود تنها خونه نباشم ، چون مینایی سمپاش خبر کرده و من هم اصلا خوش ندارم با یه مرد غریبه تو خونه باشم و ناظر کارهاش .با یه حساب سر انگشتی هم به این نتیجه رسیدم که جکی باید باشه.
.
دقیقا وقتی که اون مراحل اولیه کارش رو انجام میداد دیدم خونه خالیه و جکی در رفته ، منم مجبور شدم برم پارکینگ به بهونهً پیدا کردن کتاب هام برای خوندن کنکور. فقط امیدوار بودم بعد از اتمام کارش خودش بره و لازم نباشه من برگردم بالا باز همون لحظهً مزخرف ....منم و خودم و خودش .
.
آه ....نه ......من و صدا کرد .دو تا کتاب دستم گرفتم رفتم بالا تا ضایع نباشه و از خالی بودن خونه خودم رو به خنگی بزنم .
چشمهاش برق زد .....( من خودم رو به خنگی زدم ) توضیحات و مکالمه مزخرفی رو در مورد وجود سوسکها ادامه میدادیم در حالی که سرم رو پایین نگه میداشتم و از نگاه کردن به چشمهای وحشی قهوهایش طفره میرفتم (من خودم رو به خنگی زدم ) .مکالمهً سوسکی نتیجه نداد مجبور شد بگه تلفنم رو یاد داشت کن (البته در مورد سوسکها .......من خودم رو به خنگی زدم ) ...................
شماره یادداشت شد ( کد شماره 1 نشان از در آمد خوب سمپاشی میداد) انگشتم رو رو جای اسم مردد نگه داشتم . رو صورتم خم شد ..... پشتم لرزید....اما به روی خودم نیاوردم ......آروم گفت ...دوستی ( من خودم رو به خنگی زدم ) نباید ، میدونستم که نباید ، مثل این بود که یه جور الهامه ،...نگاه کردن من مساوی بود با منفجر شدن اون احساس دریده و........ پس من نگاه نکردم .
به پمپ هواش نگاه میکردم و تو دلم قسمش میدادم این بار که دستش میره طرفش مردد نشه و اون رو بر داره و از این خونه بره......... یه بار دیگه بهم نگاه کرد پمپ رو برداشت و آهسته بیرون رفت ( احتمالا بلاخره به iq .پایین من پی برد). ...من اما همونجا خشک شده بودم و به کشیده شدن لوله دنباله پمپ نگاه میکردم تا اون هم از در بره بیرون .......با یه پرش در آپارتمون رو بستم .
.
نرفتن من به بدرقش خودش نشون دهنده ی درک من از اون و موقعیتم بود . من میفهمیدم و حالا اون هم فهمید که من می فهمیدم.
.
.
. جا به جایی وسایل آشپزخونه واقعا پدر آدم رو در میاره ، خصوصا وقتی کمک بخوای و کسی به روی خودش نیاره . ظرف 4 روز اونقدر راه رفتم که پاهام رو نا بود کردم . حالا باید مثل پیرزنها زیر آب داغ ماساژشون بدم .
.
.
بلاخره مامان از مسافرت اومد . حالا میتونم مسئولیتها رو واگذار کنم .
خوش اومدی
nobody love you