وقتی حسم بهم میگه یه کاریو نکنم  یعنی نباید بکنم،تا حالا چندباری گوش کردم و باهاش فکر مردمو خوندم ، چندباری ام گوش نکردم و مثل سگ پشیمون شدم.دیروز صب بهم می گفت سلام نکن ... سلام نکن ... آف شو ! گفتم حوصلم سر رفته هوا بارونیه حالا مگه چیه ؟ babeخودمونه دیگه، اصلا من و جاست فرند که با هم مشکلی نداریم ،خیلی هم با هم جوریم ، حِسَم حتما داری اشتباه می کنی، آره.

یه ساعتی تا رسیدن به دانشگاه با جاست فرند گفتیم و خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم، تا بحث رسید به اون نقطه که چند ماه پیش رسیده بود ، نظرش راجع به آدمای مجازی ... ، قبلا راجع به دوس دخترش گفته بود ، اینکه اون که اینجا نیست ، من تنهام ، تا کی با پسرا برم استخر و اینور و اونور ، بهم می خندن ، اصلا مگه من گ.ی ام؟؟

رفت با یه دختر سوری دوس شد و عاشق و شیفته و واله ، با دهن واز و چشمای خمار افتاد یه گوشه!تا دو هفته ازش هیچ خبری نداشتم.دیگه اصلا پیش خودش نگفت یه زمانی دوس دختر داشته ، یه زمانی رفیق فاب داشته (بنده) ، یا اصلا ماها اینور زنده ایم یا مُردیم .هیچ کس ازش خبر نداشت ،کار به جایی رسید که دوس دخترش بیاد واسه آف سِند تو آلیم بهم بگه با معرفت!

تنها شدم ، غمگین شدم ، دلم شکست ،وقتی نظرش راجع به کسی که یه زمانی اینور می دیده این بوده که مجازیا یه مشت نوشتن پس منی که اصلا تا حالا از نزدیک ندیده یعنی چیزی که در حد نوشته هم نیست . قلبم سنگین شده بود و هروقت یادم میوفتاد گریه می کردم ، پیش خودم می گفتم حتی دلش برام تنگ نمیشه؟منی که دو سال و نیمه بزرگش کردم ، بزرگم کرد ، با هم کلمات مشترک داشتیم ، چه شبا که تا صب فَک نزدیم و نخندیدیدم ، بعدم که سپیده میزد یه عکس از اسمون می گرفتم و واسش سند می کردم و می گفتم هی babe  ببین هوا داره روشن میشه ، یا می خوابیدیم یا باز اونقدر حرف می زدیم که صُبونه رَم با هم آن لاین می خوردیم.

جاست فِرند دیروز آخر حرفش باز رسید به صوبت چند ماه پیشش ، گفت آدمای مجازی فقط باید مجازی بمونن و همینطور می خندید! دید ساکت شدم ... گفت نارحت نشو babeجان :) ...  ، درسته ، منم یه آدم مجازی ام ، کسی که دو سال و نیمه مجازیه ، کسی که هر روز بوده ،چه تو افسردگی شدید و روزای بعد کُمای جاست فِرند ،چه روزایی که از شادی و خوشحالی لبخند می زد . من هر روز ِو هرشب این دو سال و اندی رو بودم  ، اگه من هنوز بعد این همه روز و داستان و ماجرا واقعی نیستم و وجود ندارم پس من چی ام؟؟

تمام مدت دیروز نمی فهمیدم سر کلاس چی طراحی می کنم ،گوشه کاغذم زیر طرح هام می نوشتم وقتی دختر کوچیکی بودم ... فکر می کردم ادامه جمله چی باید باشه، بغض می جوشید میومد تا زیر پلکام ، چشمام داغ میشد و می خواست فَوَران کنه، جلوشو می گرفتم و می گفتم نه ... من واقعی ام ... من به خودم مسلطم ... ناراحت؟ نه babe ناراحتم نکردی، تو راست میگی ... آره تو درست میگی ، این منم که زیادی همه چیزو جدی میگیرم ... من ناراحت نیستم!!!

              

 صُب ، ظهر شد و ظهر، عصر. آهنگ سیروان تو گوشم هی ریپلی میشد و من مثل مجسمه خشک  و ساکت شده بودم ، عصر، شب شد و من حتی دلم نمی خواست فک کنم صُب چی شنیدم و چی گذشته ، با همهً تلاشی که از صب کرده بودم قبول نکنم جایگاهم کجاست ، آخرش تسلیم مغزم شدم ، گریه کردم ... گریه کردم ، داد زدم ... babe ناراحتم کردی ... ناراحتم کردی ، دروغ میگی ... اشتباه کردی ... من وجود دارم ... وجود دارم.

.

من وجود دارم babe، من حرف می زنم ، راه می رم ، یک صورت دارم و یک قلب ... من وجود دارم ... من مجازی نیستم ... مجازی باقی نمی مانم ...

قلبم رو شکستی babe جان ، خیلی بد ...

 

پ.ن: babe جانم ، باید یه مدت دور بمونیم ، متاسفم ، می دونم تنها هستی . اما باید یاد بگیری من وجود دارم ...