join us in f.b
از زمانی که این ترم شروع شده تا رسیدم دانشگاه گفتم اینجا دیگه صفا نداره، حالا دیگه بچه های ترم چهاریمون فارغ التحصیل شدن و رفتن ، دیگه هیشکی نمونده بشینیم با آزی و نیلو پشت سرشون حرف بزنیم یا آمارشونو دراریم.
تو کل این دانشکده یه نفر چشم منو گرفته بود و هی واسش غش و ضعف می رفتم که اونم دیگه نیست! چشم روشن ِ دندون ردیف ِ لنگ و پاچه قشنگ ، ما سه نفر هر جای دانشگاه که بودیم سریع آمار طرف رو به هم گزارش می دادیم...
تو سایت هستیم نیما کنار ماست بدو بیا ...
تو راهرو طبقه سه ام نیما نشسته ته کلاسشون تو زاویه دیدمه ...
نیما تو سلف داره به نیلوفر نگا می کنه، تعارف چایی زد!! ... خاک ...
تو همین روزا که من دچار یاس فلسفی شده بودم و فک می کردم دانشگاه از حجم قشنگش خالی شده و هرجارو نگا می کنم جای خالی معشوقمو می دیدم .آزی اومد گفت چه نشسته ای که بچه ها همه تو فیس.ب.و.ک جمعن!! چه عکسایی و چه جاهایی که با هم نرفتن . همهً دانشگاه اون توئن غیر تو!!
بهش گفتم بیست قرنی هست که منم دارم دارم تلاش می کنم بیام اونجا اما پیش نیومده،اینگونه شد که آزی دست منو گرفت ، از تو جوب نجاتم دادو عضوم کرد. از صب هرچی عکس بود درو کردم و با نیش واز دارم رو عکس نیما زوم می کنم و سر تکون میدم :دی
پ.ن1: خداوندا اف . بی رو از ملت نگیر.
پ.ن2: نتونستم رفیق قدیمیم (صبا) رو پیدا کنم، چندتا ازش وجود داشت!!
پ.ن3: غیر از عکس دزدی کار دیگه ای که بلد نیستم ، آخه چه توقعی از من دارین الان ... :(
nobody love you