زندگی یک خطی
خیلی وقته دلم می خواد بنویسم و نوشتنم نمیاد، آدم وقتی تو ذهنش حرف می زنه می بینه کلی صوبت داره ، ولی پای نوشتن که میاد وسط می کشه کنار ...
فکر می کنم الان دوران یه خطی نوشتن احساساتمه، یعنی کل حرف و حسمو می تونم بکنم یک یا چند تا جمله و بگم ، بیشتر از اینم توان ندارم صرف کنم انگار !!
پس حس های من تبدیل میشه به اینا:
*پشیمون؟نه البته که نیستم
*تعجب نمی کنم وقتی باز شنیدم خورشید یه دروغ گنده بافته که لو رفته،خیلی وقته یاد گرفتم بدون حضور نفر سوم هیچ جمله ای کنارش نگم ، چون همون جمله بی معنی منو می تونه 180 درجه بچرخونه و برام حرف در بیاره، فقط نمی فهمم دیگران چطور مساله به این مهمی رو یادشون رفت،مگه ماجرای ترم یک من براشون درس عبرت نشد! حالا همشون با هم قهرن و هی پیش هم زیر آب نفر غایب رو می زنن، همشم زیر سر خورشیده!!
* قرار نیست همه مثل هم فکر کنن ...
*طوفان ... دوست دارم ...
Babe*... تو رو هم همینطور ... خیلی !!

nobody love you