رام ... اومدم که بگم پیش تر اشتباه کردم.تو دنیای بدون تو هم نمیشود غلت زد لبی داد، لبی گرفت... و تو چه خوب می دونستی!!!

همه اش رو دیشب فهمیدم، وقتی نشسته بودم و اشکهام از برای خودشان به اینور و اونور می پاچید و من می پرسیدم چرا؟برای چی؟

رام ... من می ترسیدم، از تنهایی، از اینکه دیگه کسی رو نداشته باشم که بخواد به حرفام گوش بده، که بهم زنگ بزنه ، که احمقانه ترین چیزها رو هم میشه براش تعریف کرد، که اون آدم رو تو به عنوان یه فرد قابل اعتماد حساب ویژه باز کرده ،از اینکه عوض شه ... عوضی شه ...

رام ... خسته بودم ، شوکه شدم، گریه کردم ... و باز رسیدم به اون لحظهً خلسه بعد از گریه های عمیقم ... همون جایی که همیشه بدنم سرد میشه ، چشام و لبام باد کرده و قرمز شده ،و دستام ... که اطراف بدنم بی حرکت افتادن ... ساکت شدم ... آروم شدم ... چشامو بستم ،پلکام سنگین شد ، دیگه باید می خوابیدم نصفه شب بود. گفتم من از پسش بر میام ... تو هم منو تنها بذار ... برو ...

رام ... آدمای تنها همه مثل همن، همیشه چنگ می اندازن به اون چیزی که بهش چسبیدن، می ترسن شاید دیگه دستاویزی پیدا نکنن برای فرار از جهنم سکوتی که دور خودشون درست کردن ، منم یکی از این همین مدل  آدمام ...

رام ... تو بمون ، من باید برم.