تمام مدت به شیشه بین صندلیا تکیه داده  بود و اینور اونورو نگاه می کرد، منم کلمو کج کرده بودمو با فاصله ازش وایساده بودم و نگاش می کردم،پیش خودم فک می کردم شاید بشناسمش، مطمئن بودم هیچوقت تو زندگیم ندیده بودمش ، اما چشماش ، حالت لباش ، فرم بدنش ، آرامش تو صورتش هی بهم سیخونک می زد اگه اون باشه چی؟؟کی می دونه؟تلفنش زنگ خورد ، از کیفش در آورد مختصات حضوریشو تفسیر کرد ، گوشمو تیز کردم که تن صداشو از همون چند تا کلمه تشخیص بدم، نگاش از روی نگام رد شد ، خودمو زدم به اون راهو یه جوری وایسادم تا کمتر منو ببینه ، پیاده شدم با این فکر که اگر اون بوده باشد یا حتی! نبوده باشه ، دلش برای من تنگ نخواهد شد ، مرا دوست نخواهد داشت ، و هرگز به من فکر نخواهد کرد .پس چه نیازی به این همه کنکاش...؟همه چیز به وضوح روی پیشانی ات نوشته شده...

 پ.ن: توقعات بیخود دارم ، خوب شاید واقعا حال و حوصله نداره ، چیز عجیبی نیس که، هرکسی حق داره لا اقل یه روز تو سال ،حال و حوصلهً احدی رو نداشته باشه ... والا!!!

 پ.ن2: میشه حال و حوصله منو همیشه داشته باشی؟؟