بین رگالای پالتو واسه خودم می چرخیدم و به همشون می گفتم زشتی،زشت،کی دلش می خواد پالتویی که شبیه حوله حموم صورتیه تنش کنه؟کی می تونه اونی که شبیه پوستین ننه خرس قطبیه به کول بکشه.

جلوی یکی از پالتوا وایسادم و نگاش کردم، دستمو دراز کردم لیلارو بگیرم بکشم پیش خودم که دیدم نیست.بین اون همه پالتو گم شده بود.

چشممو می چرخونم بتونم ببینمش نگاهم قفل میشه تو چشم یکی از راهنماهای مغازه.به ثانیه فهمید مشکل من چیه و هی زور کرد فامیلی لیلا رو بگم.یهو صداشو انداخت به سرشو لیلا رو صدا کرد.دستمو تا جلو دهنش بردم بالا و گفتم ساکت شه داره آبروریزی می کنه همه دارن نگامون میکنن!!

لیلا رو از دور می دیدم که داره میاد و خون جلو چشاشو گرفته و دستشو می کشه زیر گلوش .یعنی سرمو خواهد برید،اشاره می کردم تقصیر من نیست.

وقتی حوصلم سر میره شروع می کنم به حرف زدن،جمله های بی معنی و تند اونم پشت سرهم، عرصه رو واز میدیدم و یهو بین رگالا گام مورچه ای باله ور می داشتم و بعد یهو می دوئیدم.لیلا ئم دودستی موهاشو می کند که من دارم آبروریزی می کنم هی..

منو کشوند برد پیش پالتویی که انتخاب کرده و دل و قلوه هارو باهاش رد و بدل می  کرد ،منم رسیده بودم به اوج بی حوصلگی و تند تند با خودم حرف می زدم..

این؟

این چیه؟

این چی می تونه باشه؟

چی ؟

چی؟

به چه دردی می خوره؟

اوه خداوندا...

what are u talking about?

هی لیلا از پالتوئه تعریف می کرد و منم از خودم صدا در میاوردم و جمله های بی سرو ته می گفتم یهو یکی از فروشنده ها از پشت اومد وایساد پیش ما بهم نگاه کرد وگفت:

این پالتوئه ...

می پوشنش ...

تو روزای سرد آدمو گرم می کنه ...

بعد خوشگلم هست ...

و اینا...

منو لیلا یه نگاهی به هم انداختیم . فقط قبل اینکه از خنده منفجر شم منو از مغازه برد بیرون.