بهش گفتن گو.هر تاج ، آقا ابو.ال.قاسم اینا اومده بودن، داشت لی لی بازی می کرد و موهای طلایی شو باد می داد و عروسک پارچه ایشم تو بغلش بود، برگشت و گفت :اومده بودن که چو کونن؟؟جواب اومد اومده بودن خواستگاری، تورو می خواد.میگه:منو می خواد که چو کونه؟؟

اینطوری شد که ننه بزرگ ما به عقد آقا بزرگمون دروومد بدون اینکه اصلا بفهمه ازدواج چیه و اومدن که چو کونن؟؟

1301 تا 1389 میشه کلی از سرنوشت ممکلت به این ور.میشه سرکار اومدن رضاشاه،عزلش، ملی شدن صنعت نفت و ......... اووووووووه هزار تا جریان دیگه ای که اون دیده و من ندیدم.میشه هزار جور خاله خان باجی بازیای اون دوران سر مادرشوئرا و عروسا که اون دیده و من ندیدم، میشه صد جور مراسمای مختلفی که قبلا بوده و اون دیده و من ندیدم، می خواستم بپرسم.....نشد.....نشد وقتی بالا سر حفره ای وایساده بودم که پونزده سال پیش ابوال.قاسم توش خوابیده.حالا طبقه دومش مال گو.هرتاجه و خاک میریزن و فقط نوه نتیجه های نزدیک میشن بالای صدتا !!

       

می خواستم پیشش بمونم،قرآن بخونم، اون همیشه از تنهایی و مردن می ترسید، از تاریکی ، از شب.چشامو که می سوخت بستم.سرمو تکیه دادم به شیشه اتوبوس.عزیز.......واقعا تموم شد؟حالا من به چه امیدی بیام دو ایستگاه پایینتر از جلوی خونت رد شم وقتی می دونم واسه مریضی نیست که دیگه پشت پنجره نیستی واسه اینه که اصلا دیگه نیستی......

یه هفته شده.....کی باور می کنه....هنوز کسی باور نمی کنه......هنوز یهو وسط کارم صدام بلند میشه و واسه خودم حرف می زنم......واااااااای عزیز ...تو مردی!!! واقعا مردی....مرد....وااای مرده....