از بزرگواریمونه که....!!
صبا می شینم تو مترو بند و بساطمو پخش می کنم رو صندلیا ،پاهامم دراز می کنم رو صندلی جلوییم یه جوری که کفشم کمترین تماس و با روکشش داشته باشه و کثیفش نکنه،بعدم هندزفری هارو می چپونم تو گوشم و inna رو پلی می کنم.اوایل از اینکه مسیرم یه جوریه که یاد پسرک بیوفتم عصبی می شدم،اینکه چقدر سوار همین خط لعنتی شدم و رفتم شهرشون،کل راهو تا برسم مسیج بازی می کردیم و اون همیشه دقیقا وای میستاد جلوی زیر گذر بخش پارکینگ تا من برسم وبریم بگردیم مثلا!!
بعد ازقضیه لو رفتنش زمانی که منتظر بودم بیاد و اعتراف کنه تو وطنه،صبح به صبح که می رسیدم با همهً نفرتم به همون نقطه نگاه می کردم و انگشت بغل انگشت اشاره ام رو میاوردم بالا.
فک می کنم یه سری علامت سوال و مجهول راجع بهش تا ابد تو ذهنم بی جواب بمونه،درست مثل کیسه ای که از وسائلاش پر کردم و انداختم ته کمد تا چشمم بهشون نیوفته،هیچ وقت روم نشد یه سری مسائل و باز کنم یا به روش بیارم تا خجالت بکشه ،یا شایدم می ترسیدم پرده های حرمت بینمون بیوفته....
تولدش که رفته بودم کادوشو بدم و قضیه رو "هپی اندینگ" تموم کنم،نه روم شد وسائلشو پس بدم، نه سوال کنم ،نه حتی بهش بگم این دیدار آخره!! طبق معمول فوضولچه بازیم گل کرده بود و داشتم به همه چی ور می رفتم..کلمو کرده بودم تو داشبورد و کیف مدارک و اینا....اونم هی حرف میزد و بینش هم وسائلو از دستم پس می گرفت می ذاشت سر جاشون، ولی مرض من نمی خوابید و باز به یه چیز دیگه دست می زدم،یه بروشور عینک فروشی پیدا کردم،اومدم دهنمو واز کنم بگم:چه گرافیست مضحکی داشته،چه طرح و رنگ احمقانه ای....که زودتر از من گفت:این بروشور همون جاییه که عینک دودی جدیدمو ازش خریدما..!!!
حرف تو دهنم ماسید...بی اندازه حافظهً قوی ای دارم،فقط خشک شدم،حتی سرمو بلند نکردم، بروشور و گذاشتم سر جاش و دیگه آروم نشستم....یادم میومد چهار ماه قبل که با کلی خل و چل بازی هی عینکو میزد به چشمش و من حرصم می گرفت درش میاوردم (خوشم نمیاد با یکی که حرف می زنم ارتباط چشمی نداشته باشم)، تو چشم من نگاه کرده بود و گفته بود تو سفر آخرش از کانادا خریده....!!
واسه جداییم دلیل زیاد داشتم،اما هیچ کدومش به اندازهً این واسم مهم نبود،از دروغ و دروغگو متنفرم،هیچی بیشتر از شنیدن دروغ نمی تونه یه نفرو از چشمم بندازه،آدم ضایع کردن کسی هم نیستم، فقط سرمو می ندازم پایین،اما گاهی فک می کنم شاید باید می پرسیدم چرا؟....چرا؟؟!!....
به قول مامان بزرگم:آدم باید حتی اگه شده تو لفافه بگه تا طرفش فک نکنه خر بود و نفهمید ، بذار بدونه از بزرگواریته که داری از روی اون مساله می گذری،که بر نمی گردی تو صورتش جوابش و بدی!!
nobody love you