یه کارایی هست که اگه خودمو بکشم هم نمی تونم انجامش بدم یا اگه زور زدم و شد یه چیز افتضاحی میشه،از جمله: دلداری دادن به مردم.یعنی خدا نکنه من مجبور باشم به یکی تسلیت بگم یا مثلا شکست عشقی ای اتفاق افتاده باشه یا بخوام به یکی از دوستان صمیمی سابق زنگ بزنم و شعور و معرفتم رو ثابت کنم،چنان گندی اینجور وقتا می زنم که اصلا راهی واسه جمع کردنش نمی مونه!!

من همیشه به شکل احقانه ای سعی میکنم رمانتیک به نظر نیام واسه همین سر بحث های احساسی که میشه در تمام مدت حواسم جا اینکه به دلداری دادنم باشه به حالت نگرفتن صورت و لحنمه.اینکه خوب و مهربون به نظر نیاد ، منطقی، خشک، جدی و حالت چکشی داشته باشه.حالا از درون می خوام بپرم یارو رو بغل کنم ماچ کنم و دلداری بدم ها !!!

یادمه هنرستانی بودم،بچه خواهر یک سالهً یکی از دوست های صمیمیم که بعد از 12 سال نذر و نیاز دنیا اومده بود مرد!!اینجاهاست که مشکل من عجیب عود می کنه. اعتماد به نفسمم که همیشه ً خدا پایینه، دوست داشتنی هم که نباید به نظر بیام این میشه که نمی تونم برم تسلیت بگم.اونقدر پیشش نرفتم و زنگ نزدم تااااا........سر گرفتن مدرک دیپلم رو به رو شدیم .تازه باز زبونی تنونستم چیزی بگم.زبونم قفل می کنه،فقط بغلش  کردم و  بهش فهموندم چقدر درکش می کنم و ناراحتم!!

حالا این که به خوبی رفع و رجوع شد اما زد و دوسال بعدش مامان یکی دیگه از دوستای صمیمیم فوت کرد ، من رسما دیگه فلج شدم!!" مادر دوست صمیمی که خونش فقط یک ایستگاه باهات فاصله داره ".یعنی هیچ جوره نمی تونستم از زیرش در برم!! اونقدر واسه رفتن به مراسم تشییع لفت لفت کردم که وقتی رسیدم، در باز خونشون رو دیدم و حیاط خالی از جمعیت و فقط چند تا زن که داشتن واسه نهار مهمونا تدارک می  چیدن.از همسایه ها شنیدم که می گفتن دختر خونواده چطور ذجه می زده و صورتشو چنگ می انداخته و موهاش پریشون بوده،اینکه چقدر درد داشته، اونوقت من به عنوان دوست صمیمیش به خاطر ترسهام نمی تونستم خودمو راضی کنم برم پیشش، داشتم تو خونه وقت تلف می کردم تا با خودم کنار بیام!!!

روم نمی شد بگم من دوست صمیمی همون دختری هستم که امروز تو کوچه اونطور ناله می کرد.من کسی هستم که اون بهترین دوستش صدام می کنه،رازهایی رو بهم میگه که به هیچکس دیگه نمیگه در حال که من تو زندگی این دختر چی بودم؟ فقط یه هم هنرستانی(حتی رشتش با من یکی نبود) که مسیر خونش با اون تو اتوبوس یکی بود، به خاطر قیافهً مظلوم و بدبختم بهم اعتماد کرد و شد دوستم و....... .

عذاب وجدان دارم واسه  این همه حسی که اون بهم همیشه داره و من فقط جا کمک می ترسم و فرار می کنم.می تونستم تو مراسم باشم و زیر شونشو بگیرم از زمین بلندش کنم، از شنیدن ذ جه هاش و اون حال وحشتناکش هم نترسم اما.........

حالا بعد سه سال از اون قضیه باز دوست عزیزم دچار مشکل شده.......یه شکست سنگشن دیگه........احتمالا توقع داره من کنارش باشم اینو از اس ام اس ها و میس کال هاش میشه فهمید.......اونقدر شکست بزرگه که صدای خورد شدنش رو می شنوم....اما  بازهم......... .

 انگار همین چند وقت پیش بود که رفته بودم پیشش کادوی تولدش رو با یک ماه و اندی تاخیر بدم.اون هی سعی می کرد بغلم کنه و تشکر و ماچ.منم هی پرتش می کردم اونور و میزدمش می گفتم هیچ ازت خوشم نمیاد، اگه من نیام تو هیچوقت پیش من نمیای .دعوا سر معرفت بازی بود.7ماهی میشد که ندیده بودمش همه چی بینمون شده بود اس ام اس بازی فقط. بهونه ً جفتمون هم دانشگاست!!  بعد از این کارها کرممون میگیره جیک و پوک هم رو در بیاریم..بهم گفت که عاشق شده بلاخره...!!!منم باز خندیدم و پرتش کردم اونور......راستش اون آدمی نیست که از هرکسی خوشش بیاد و زود رفاقت کنه.دوستی پسرها با اون بد مرارت می خواد بد!!

اما این سری خودش رفته بود به زحمت شمارهً پسره رو پیدا کرده بود شروع کرده بود به دوستی!!البته یارو هم درست درمون بود و کل دانشگاه به سرش قسم می خوردن....واسش خیلی خوشحال شدم....یه عشق خیلی قشنگ داشت عمیق و واقعی با یه آدم با شعور!!

هه.....چی میشه گفت خوب، وقتی چند روز پیش یه لیدی زنگ زده و گفته زن عقدیشه و عقد نامش رو هم آورده سر قرار بعد هم گفته 15 مهر هم عریسیشونه؟!!هان؟

توقع داره پیشش باشم، تو اس ام اس هاش ناله می کنه ازم کمک می خواد..... میترای من داره خورد میشه.....ازم می پرسه محبوب عشق منو دزدیدن فقط تو یه روز، با خاطراتم چه کنم؟با اینباکس و عکسا چه کنم که شده همهً زندگیم ،تمام دلیل نفس کشیدنم؟اینکه پسره میگه باهام همچنان بمون و من مجبورم پسش بدم به زنش!!

نمی تونم آرومش کنم اصلا نمی دونم باید چی بگم...نمی تونم پاشم این یه ایستگاه رو برم جلوش وایسم رو در رو......نمی تونم ببینمش.....خارج از تحملمه....هروقت یه جمله ای گفتم که به نظرم عاقلانه اومد وضع بدتر شد...میتی ساکت شد،اون تحمل فحش شنیدن به عشقش رو نداره.....!!

 کدوم عشق؟کسی که دروغ میگه باید بمیره.....میخوام  اینو واسش باز کنم که هر کسی لیاقت دوست داشتن نداره و باید بذاریم یارو گم شه با تمام اینباکس و عکس و یادگاریاش....اما انگار یادم رفته خودم چطور پیش رفتم. پاک کردن اینباکس حد اقل دو ماه زمان میبره...یادم رفته باید برای عشق های از دست رفته عزاداری کرد...برای قلبمون.....برای روزایی که به خوشی گذشتن!! خیلی چیزا هست که یادم رفته.... اینکه هنوز اگه کسی بخواد به فلاپیای حاوی چت هام با هوروک نزدیک شه نابودش میکنم، اینکه چطور واسه پاک شدن تنها عکس شفافی که ازش داشتم زار زدم....

دارم سعی می کنم که یادم بیاد عاشق بودم......که فراموش کردن هم مرحله داره....که منطقی و خشک همیشه جواب نمیده،منم یه روزی احساسات داشتم وبا خودم کشتمش. ولی بحث الان کنار یه عاشق بودنه اینکه کمکش کنم فراموش کنه اونم از راه دور.....

امیدوارم میتی بدونه چقدر ناراحتیش داره عذابم میده.....چقدر می خوام کمک کنم، حتی اگه  جراتشو ندارم این یه ایستگاه رو برم و رودر رو بغلش کنم و حسم رو بهش بگم...من همیشه صبر می کنم تا یه چیزی از حرارت بیفته بعد بهش نزدیک بشم.تجربه نشون داده تو داغی گند میزنم!!

خداوندا این تتمه اعتماد به نفس و شجاعت رو از من نگیر!!!