شاید پوست بندازی
کنکور عملی دادن من در نوع خودش شاهکار عالم بشریت بود, بهش میشد گفت ته برنامه ریزی , آرامش قبل از جلسه و از این جور حرفا . همونطور که مستحضرید واسه شرکت تو جلسه باید کارت گرفت خوب منم مثل بقیه دیگه , مگه خونم رنگی تره یا چمیدونم آشنایی پارتی ای چیزی دارم که خودشون بیارن تحویلم بدن؟!! نه …منم باید می رفتم پشت میله های دانشگاه تربیت معلم کارتمو می گرفتم , بعد سه ساعت تو صف وایسادن رسیدم اون جلو دیدم دست ملت یه فیش بانکی هم هست که میدن دست کارت تحویل بده ها , منو میگی شوک عظیم که اینا چیه؟!! ( همچین نگاه عاقل اندر سفیه به ملت)
کاشف به عمل اومد که بله!! اینا فیش سه هزار تومنیه که باید می ریختیم اونم نه الان دو هفته پیش وگرنه کارت واسمون صادر نمیشده , چشمت روز بد نبینه فشار من دچار نوسان شد و هی حالی به حالی میشدم و لی از اونجایی که بی اندازه آدم حفظ ظاهر کنی هستم می خندیدم و می گفتم عیبی نداره سال دیگه , چیزی نشده که!!
ملت اول رتبمو می پرسیدن و بعد دستشونو می ذاشتن رو شونم و می گفتن خدا صبرت بده .!!
بعد یه ساعت که رو پلهً یکی از خونه ها نشستم و دیگرانو تماشا کردم رفتم پارک لاله به قدم زدن و اونقدر توسط تماسهای مامان سرویس شدم که تصمیم گرفتم برگردم و یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم , بلکه بهم کارت بدن , پولشو دستی بگیرن , یا یه مشت خاک تقدیم کنن بریزم سرم , بابا مرگ یه بار شیونم یه بار.
خوب مسئول حل مشکلات بعد توهین و تحقیر و پوزخند برگشت تو صورت من نگاه کرد و گفت : خسته نباشی … کارتت صادر شده فردا پولتو بریز فیشو بگیر بیا کارتتو ببر . منم تو صورتش نگاه کردم لبخند شیرین زدم و گفتم مرسی !! ( یعنی کارم گیرته حالا بعدا حالتو میگیرم ).
من فردا بعد از ظهرش کنکور عملی داشتم , شب تا صبح خواب می دیدم مثل هر روز تا لنگ ظهر خوابیدم و نتونستم فیشو بریزم کارتو بگیرم بعد هم خودمو برسونم سر جلسه !! خلاصه که خیلی شب بدی بود.
صبح خیلی راحت تر از اونی که فکرش رو می کردم بیدار شدم و پولمو ریختم بانک , فیشو دادم و کارتمو تحویل گرفتم, برگشتم خونه وسایلمو چیدم و به در و دیوار نگاه می کردم .
حالا فرض کن از اینجا باید بکوبم برم دانشگاه شهید بهشتی , دردسرتون ندم که تو زندگیم اینقدر استرس و سر درد نگرفته بودم , در حالی که من دارم داد بیداد میکنم که زودتر یکی با من بیاد همراهیم کنه و وسایلمو بیاره همه نشستن با فراغ بال ناهار میل میکنن بعد هم برنامه چایی رو می چینن بعد دنبال جوراب می گردن و……..
و بلاخره از در که اومدن بیرون تو مترو گم می شن !!! بله ……. چرا که نه ؟!! چیزی که زیاده وقت و دل گنده !!
وسایل من حتی کارت ورود به جلسم دست بابام بود , من و مامان هم تو واگن زنونه بودیم , پیاده که شذیم دیدیم بابام نیست. با چه حرصی تمام خروجی هارو چک کردم , برگشتم دوباره پایین رو سکو بله دیدم مامانمم دیگه نیست .! ساعت نشون میداد دیگه دارن در دانشگاه رو می بندن خندهً هیستریک میزدم و می خواستم داد بزنم : من یه بچهً آوارم , که اول باباشو گم کرد بعد مامانش و الانم هیچ تضمینی واسه گم نشدن خودش وجود نداره .
به یه جور خلسه و بی تفاوتی رسیدم نشستم و مردم و نگاه کردم , یه چند دیقه ای به این منوال گذشت و چقدر دلم می خواست در اون لحظه جای دوست دختر اون پسر روبه رویی بودم که راحت نشسته بودن رو صندلیهاشون دست همو گرفته بودن و نجوا می کردن و می خندیدن زمان براشون معنی نداشت …… چقدر به آرامش اونا نیاز داشتم .بلند شدم رفتم بالا رو یه پله وایسادم به حدی تابلو که هر کی از هر طرفی میومد میتونست منو ببینه چاره ای نبود این تنها کاری بود که برا پیداشدن خودم می تونستم انجام بدم , که بلاخره هم جواب داد ومن پیدا شدم .!! وقتی دوتائیشونو دیدم فقط داد میزدم و قسم می خوردم دیگه هیچوقت با خودم جایی نبرمشون .
با چه فلاکتی رسیدم دانشگاه …… مرده شور شمال تهرانو ببرن با این خیابونای کجش . وقتی راه سربالایی دانشگاه با اون 200 تا پله رو طی کردم کبود شده بودم و نفس نفس می زدم و فقط 5 دیقه به شروع جلسه مونده بود .چه وضعیتی…… خدایا…چه فلاکتی ….آه
ازمون یه باغ میوه خواسته بودن با یه مشت کارگر , مسخره بود آره خودم می دونم . یه چیز مضحکی کشیدم و رنگ کردم که واسه خودمم تخیلی میزد . اونوقت هی سرک می کشیدم رو کار دیگرانو اعتماد به نفسم میومد پایین ولی من واسه این جور موقع ها هم یه صوبتی دارم غیر از مرگ یه بار شیون یه بارا!!
میگم " هرچه بادا باد , همین است که هست و جز این نیست" .
ریلکس بارو بندیلمو جمع کردم کاغذمو تحوبل دادم و زدم بیرون , هوا دیگه تاریک شده بود و شگفتا همیشه بیرون جلسه بعد اتمام کار چه فضا جالبه و خوش میگذره . یه عالمه فشن واااااااااااای , همه شماره رد و بدل می کردن چقدر از دیدن مذکرای هم رشتهً خودم لذت می بردم با خودم می گفتم : اینا یعنی پسر هنری با احساس اما فقیر……. خوب محبوبه انتخاب با توئه چی می خوای؟ آیا می خوای ؟
کر کر خندیدم و راه افتادم نه….من که مال این صوبتا نیستم همچین با اعتقاد آکبند بازیه من جور در نمیاد تا الان کسی نبوده چرا از این به بعد باشه این قضیه یه جور برام حیثیتی شده . می گذرد ….بله … این نیز بگذرد.
بیرون در مامان منتظر بود خوشحال شدم فکر می کردم الان باید مثل بد بختا تنها برم خونه ,تو اتوبوس یه فال حافظ خریم و باز هم شگفتا که اینا فال حافظشونم با کلاسه , پرسی بود به جای اینکه آشغالی و کاغد کاهی باشه!!
متن فال از همه خنده تر " عزیزی از شما دور می شود که دوری او شما را بسیار بی تاب و نالان می کند اما صبر داشته باشید که روز وصل میرسد هرچند که قدری دیر باشد.
از خنده منفجر شدم , مامان منو چپ چپ نگاه می کرد که یعنی این عزیز کی میتونه باشه؟!! گفتم حافظ!! بازی بازی , با همه بازی, با منم بازی!!!داشتیم؟!!.
اونموقع نفهمیدم ولی الان تنها امیدم همین جملست در مورد رابطه ای که اصلا جدی نبود.
فکر می کردم این روز بدترین و پر استرس تزین روز زندگیه من خواهد بود ولی خبر نداشتم همیشه بدتر از اینم میتونه همون لحظه اتفاق بیفته اما فقط من ندونم .
شب نیومده حادثه زد پس سرم .لیلا اس ام اس داد, نیما تو کماست .
پینوشت: بعد چهار روز پر از استرس و درد با نذر و نیا زبلاخره به این دنیا پیش ما برگشت خدایا شکرت میدونم که فقط لطف تو بود.
nobody love you