خونه عزیز
تمام روز رو با لیل توی خونه اونوری بودم ، دوربین سنگینش رو داده بود دست من تا برای سوژه دانشگاهی اش ازش سِلف پرتره عکاسی کنم ، بهترین view من هم همین بود که برم پشت بک گراندش دکمه رو فشار بدم ، بعد بیارم نشونش بدم کِرکِر بخندیم ! توضیح می دادم هیچ نمایی بهتر از چرخش گودی کمر برات نیست ، عکسهامو می دید فحش می داد و تایید می کرد.می گفت تاثیرات فیلم بی ناموسی ایه که دیشب دیدم .ته همه جمله هاش تکرار می کرد توی این شب های عزیز تو فلان ...
با هم صبحونه خوردیم ، با هم دنبال دسته ها راه افتادیم تا بهمون غذا بدن ، با هم غذا تو کیسه کردیم ، میلرزیدیم و می خندیدم ، با هم غذاهارو چیدیم رو میز و از زاویه های مختلف عکس انداختیم ، می خواستیم به همه ثابت کنیم بیشتر از پارسال فعالیت کردیم و تازه اون دلستر کنار غذا رو هم از همون هیئتی که به تنهایی کشف کردیم بدست آوردیم ! پخش شدیم روی زمین و با هم غذا خوردیم ، چایی دم کردیم و با هم خندیدم و خوردیم ، از این و اون و معشوقه هامون داستان تعریف کردیم و بینش به همه شخصیتهاش گفتیم ج.ن.د.ه وقهقه زدیم . هی راه بین آشپزخونه و w.c رو پیمودیم و به فعالیت همدیگه خندیدیم . کیفش رو پاچیدم بیرون و همه چیزش رو بررسی کردم و شوکولات کاکائویی هارو برداشتم واسه خودم و جاش براش سیب گذاشتم ، فیلم ل.زبازی ای رو دیشب (اونم تو اون شب عزیز) دیده بودم براش تعریف کردم ، نقد کردیم و بحث کردیم و فحش دادیم . هی نگه اش داشتم تا قرمه سبزی نذری طبقه سوم حاضر شه و هی هوا تاریکتر و سردتر شد و قرمه سبزی حاضر نشد ، هی سوتی دادم هی اون بهم خندید و منم از شدت خنده واسه سوتی هام می پیچیدم به خودم و غلط میزدم روی فرش ...
دراز کشیدم روی فرش و گفتم : دوس دارم این روزها رو ، این لحظه ها رو ، این آرامش زندگی مستقل رو ، اینکه خونه ای جدا داشته باشم که مال خودم باشه ، که تو بیای بلند بلند فحش مورد علاقمون رو داد بزنیم و بخندیم ، می دونستی ما بزرگ شدیم؟ ۲۳ سال سن زیادیه اینطور نیست؟ یادت میاد ۱۵ سالمون بود هنرستانی بودیم؟ دیگه خسته شدم از تنها بودن ، پول تو جیبی از بابا گرفتن ، صبر کردن ، تلاش کردن برای درس ... کار ، دلم زندگی می خواد ، دلم عشق می خواد ، دلم خونه می خواد ، دلم خوابیدن کنار شوهر خسته ً داغونم رو می خواد ،مردی که منو دوس داره ، بیا باور کنیم بزرگ شدیم باید بریم زندگی کنیم ، باید خانوم باشیم ، خانوم خونه خودمون ، من دیگه صبر نمی کنم ، باس رفت راهی رو که باید رفت ، همین روزا می خوام زن این یارو مهندس الکترکیه بشم که عمه م معرفی کرده ، خیلی هم پول نداشته باشه عیبی نداره ، پسر خوبی باشه خونه با من ! ...
به لیل نگاه می کنم ، دهنش رو کج کرده بود و می خندید یعنی آره ، تو که راست میگی !، فکر می کرد باز زده به سرم و دارم پشت هم جمله میسازم ، منو خوب می شناسه ... با پول شاید ، بی پول هرگز!
وقت رفتن در خونه رو که می خوام ببندم دوباره به دور و بَرِش نگاهش می کنم ، کی می دونه ؟ شاید این کارو کردم ، مگه زندگی غیر از چیزایی که من دوس دارم ، فقط یه خونهً آروم اونم مال خودت ...
nobody love you