کلا تصمیمم تو زندگی این بود که تا بیست  سالگی یه تعریف درست حسابی از خودم داشته باشم.چهارتا کلاس رفته باشم،یه گواهینامه رانندگی بگیرم،تحصیلاتم یه چیز معقولی باشه،چهار کلوم زبان بلد باشم،اصلا چهارتا زبان می تونستم بلد باشم .حتی اینم هستا!!

اما....چشمم و واز کردم دیدم اونچه در زندگیم زدم گندی بیش نبوده،بیست سالگی اومد و رد شد ومن یه چیز چندش چربی بی هنر عاشق تهوع آور بودم،سعی کردم به روی خودم نیارم ولی خوب می دونستم دیگه همه چی تموم شده و برنامه ریزی و فرصت دیگه ای باقی نمونده، مسیرسرازیری شده بودو بنده باهاش رفتم ببینم به کجا می رسم،هنوز که هنوزه گواهینامه ندارم،کار بانکی بلد نیستم،تو حرف زدن یهو اعتماد به نفسم پایین میاد زبونم رو هم میوفته(یه بار سر شیمی شولز رو گفتم شول)،از رشتم متنفرم،چربیه با اندکی تغییر همچنان سر جاشه،کمر من باس 63 میشد اما از 70پایین تر نرفته،رقاص نشدم که هیچ اونچه هم از این و اون یاد گرفته بودم بر باد رفته....

اصلا از اونروز که با هانی اینا کوه رفتیم  بیشتر اعتماد به نفسم پایین اومده،هی نگا می کردم تو صورتش ببینم این کیه که من نمی شناسم ولی اون هی داره بام چاق سلامتی می کنه؟!!،صداش می گفت هانیه، اما قیافش می گفت یه دختر جینگوله...دقت کردم زدم زیر خنده گفتم تنها صداست که می ماند،سیم دندوناشو ور داشته بودو یه ترکیب عالی از دندونای صاف بهم نشون می داد،دماغ غوزی شده بود سانت دارو رو خط،موهاشم با کرم موس فر کرده بودوافشون به این ور و اونور...!!بعد تو صورت من نگا می کنه میگه تو حتی یه ذره هم عوض نشدی....!!!

خیلی تحقیر کنندس آدم از پونزده سالگیش به اینور حتی یه ذره هم عوض نشه و به شکل چندش آوری بیبی فیس بمونه، بعد از اونور تحقیر کننده تره که زیر سیبیل مامان و بابات باشی نذارن به خاطر حرف  مردم و چیزای مفت دیگه که حتی پشیزی  اهمیت نداره تو خودت دست ببری!!خداوندا من همیشه دارم فحش میدم و داد میزنم و اعتراض می کنم اما خوشحالم بچهً پشمالویی نیستم، که ابروهام اونقدی پاچه بزنیست، که صورتم اصلا مو نداره،که موهای پر کلاغی تنها رنگیه که به پوست میونه سبزم میاد و تو بهم دادی،اما من چیزی ام که دوست ندارم باشم ،من چیزی ام که وجود خارجی نداره از نظرم،چیزی ام که گاهی تو خیابون یادم میره هستم،من چیزی ام که نمی خوام و تو می دونی...

به خودم فکر می کنم زیاد!!!خودموتوذهنم ساختم اونجور که می خوام باشم، خود واقعیمو، اونقدر برام زندس و باورش دارم که توعالم واقعیت اگه انعکاس خودمو تو شیشهً مغازه ای  ببینم نمی شناسم ،دوستش ندارم ،حتی بهش تیکه هم می ندازم...

اوه... نه امروز حوصله ندارم باز به خودم گیر بدم،امروز می خوام خودمو دوس داشته باشم،حتی همین خود بی خودی که هستم،همین چیز چندش کار نابلد،همین دخترهً ریزه میزهً بی مزه رو ،همین دختره که دو تا دندون جلوش یه کم اومدن رو هم و گند زدن به کل ردیف دندوناش،همین دختره که دلش می خواست چشماش جا قهوه ای روشن عسلی باشه،همین دختره که قد 168 رو واسه اندام زن بهترین می دونه نه خیلی کشیده نه خیلی ریز، قدی که در کنار قد هر نوع مردی بشه صکثی، اما خودش 155بیشتر نیست،تز زیاد میده ،حرف زیاد میزنه ولی خودش همین چندش خانومیه که هست...اوه..نه..نه...می خوام خودمو دوست داشته باشم،همین یه امروز،همین امروز که بقیه هم یادم میوفتن و منو دوس دارن.

گوشیمو بردم تو حموم و naturally سلنا گومز روهی پلی می کنم صداش حموم و می ترکونه، ادا اصول در میارم و بپر بپر میکنم جیغ می زنم وهی لیف می زنم و می خونم،دستامو تو هوا تکون میدم، کفارو پخش می کنم رو تنم و باز هی جمع می کنم ،پرتشون می کنم رو آینه، رو کاشیا، می چرخم موهامو وحشیانه پرت می کنم این ور اونور قطره  های آب از نوکشون می پاچه به اطراف وباز جیغ جیغ می کنم،امروز باید یه روز خاص باشه،امروز باید سرحال تر و پر سر و صداتر از هر روز دیگه ای باشم،امروز روز منه پس اشکال نداره میتی و لیلا رو بکشم بیرون و بعد بریم پیتزا به حلقمون کنیم، امروز روز منه...امروز مال منه...امروز تولدمه، ودقیقا بیست و دوساله ام!!!